ادامه پارت 16
هزارتا فکرای منفی به سرم میزد و فقط گریه هام شدت میگرفت...
نگاهی به ساعتی ک روی مچ دستم بود انداختم فقط ده ساعت مونده بود....تا سرنوشت شومی که قراره برام رقم بخوره...استرس شدیدی کل وجودمو فرا گرفته بود طوری ک نمیتونستم سرجام بمونم...بلند شدم و تو اتاق فقط رژه میرفتم...و هر دقیقه ای ک از اون ده ساعت میگذشت قلبم تیر میکشید....انگار قراره به لحظات آخر عمرم برسم
نگاهی به ساعتی ک روی مچ دستم بود انداختم فقط ده ساعت مونده بود....تا سرنوشت شومی که قراره برام رقم بخوره...استرس شدیدی کل وجودمو فرا گرفته بود طوری ک نمیتونستم سرجام بمونم...بلند شدم و تو اتاق فقط رژه میرفتم...و هر دقیقه ای ک از اون ده ساعت میگذشت قلبم تیر میکشید....انگار قراره به لحظات آخر عمرم برسم
۲.۰k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲