my devil pt 7
{از زبان دازای}
یلحظه پرام ریخت
چیشد؟
ملودی بغلم کرد؟
سفی کردم خونسردیو حفظ کنم
با صدای ارومی میگم
: سلام، خواهر...
×: چه خبره؟!
: حالا فهمیدی ایشون کیه جناب هندرسون؟
×: بله بله متوجه شدم
♤: دازای...دلم تنگ شده بود برات...
: عه؟
♤: بیشور انقدر بی احساس نباش...مگه دست منه که موری منو فرستاد فرانسه؟
: نه ولی...
♤: ولی بی ولی، من که دشمنت نیستم...
نفس عمیقی میکشم و ملودی رو بغل میکنم
: هنوز خواهر کوچولوی خودمی
♤: لبخند زوری ای میاد رو صورتم و میگم
چویا گجاست؟
: دبیرستان...فقط اوردن اینجا
♤: اوه...
×: چویا کیه؟! بابا قضیه چیه؟!!!
: ببین خب...داستانش طولانیه...
چویا یه پسریه که من از بجگی باهاش دوست بودم و حقیقتا...روش کراش دارم...
و اونم تو همون دبیرستانی بود که من بودم...ولی وقتی منو بردن انگار خیلی ناراحت شد.
رومو مخالف ریچارد میکنم و لبخند زورکی ای میزنم و دوباره بهش نگاه میکنم چشمام گرد میشه.
داشت گریه میکرد، لبخندی از روی زور زده بود و قطره های اشکاش مثل کریستال از چشماش پایین میومدن و قلبش رو محکم گرفته بود جوری که معلوم بود قلبش درد گرفت.
من و ملودی باهم گفتیم: خوبی؟!
×: عالیم...
معلوم بود از حرف من ناراحت شده، چون فکرشو میکردم ریچارد رو من فاز داشته باشه.
: ببین من...
ریچارد بلند میشه و میدوه سمت حیاط.
: من چیکار کردم...
♤: قلبشو شکستی.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خببب بازم ادامه داره پس لایک فراموش نشه
یلحظه پرام ریخت
چیشد؟
ملودی بغلم کرد؟
سفی کردم خونسردیو حفظ کنم
با صدای ارومی میگم
: سلام، خواهر...
×: چه خبره؟!
: حالا فهمیدی ایشون کیه جناب هندرسون؟
×: بله بله متوجه شدم
♤: دازای...دلم تنگ شده بود برات...
: عه؟
♤: بیشور انقدر بی احساس نباش...مگه دست منه که موری منو فرستاد فرانسه؟
: نه ولی...
♤: ولی بی ولی، من که دشمنت نیستم...
نفس عمیقی میکشم و ملودی رو بغل میکنم
: هنوز خواهر کوچولوی خودمی
♤: لبخند زوری ای میاد رو صورتم و میگم
چویا گجاست؟
: دبیرستان...فقط اوردن اینجا
♤: اوه...
×: چویا کیه؟! بابا قضیه چیه؟!!!
: ببین خب...داستانش طولانیه...
چویا یه پسریه که من از بجگی باهاش دوست بودم و حقیقتا...روش کراش دارم...
و اونم تو همون دبیرستانی بود که من بودم...ولی وقتی منو بردن انگار خیلی ناراحت شد.
رومو مخالف ریچارد میکنم و لبخند زورکی ای میزنم و دوباره بهش نگاه میکنم چشمام گرد میشه.
داشت گریه میکرد، لبخندی از روی زور زده بود و قطره های اشکاش مثل کریستال از چشماش پایین میومدن و قلبش رو محکم گرفته بود جوری که معلوم بود قلبش درد گرفت.
من و ملودی باهم گفتیم: خوبی؟!
×: عالیم...
معلوم بود از حرف من ناراحت شده، چون فکرشو میکردم ریچارد رو من فاز داشته باشه.
: ببین من...
ریچارد بلند میشه و میدوه سمت حیاط.
: من چیکار کردم...
♤: قلبشو شکستی.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خببب بازم ادامه داره پس لایک فراموش نشه
۴.۱k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.