دفتر خاطرات پارت چهل
قسمت چهل
فلش بک
پوست لبمو به دندون گرفته بودم، نیم نگاهی به ساعت انداختم، الانکه سریال مورد علاقم بخش شه، با شروع شدن سریال با صدای بلند مامانمو صدا کردم.
_ مامان مامان بیا شروع شد.
مامانم با سرعت از آشپزخونه اومد بیرون و کنارم روی کاناپه نشست، هردوتامون نگاهمون به تلوزیون بود،،،،، وسط سریال بود که زنگ تلفن آشپزخونه به صدا دراومد، مامانم به بهانه جواب دادن تلفن از روی کاناپه بلند شد، منم مشغول دیدن سریال مورد علاقم بود، صدای مامانم از آشپزخونه میومد، نمیدونستم طرف تماسش کی بود، اما هرکی که بود مامانم داشت با صمیمیت باهاش حرف میزد.
+ هیزل بیا جیمین باهات کار داره!
با شنیدن اسم جیمین مثل برق از جام بلند شدم، بیخیال سریال شدمو با سرعت به سمت آشپزخونه دویدم ، آخری بار موقعی دیدمش که از بوسان اومدیم، الان یه هفته بود که ندیده بودمش و دلم حسابی براش تنگ شده، با لبخند و هیجان گوشی رو از مامانم گرفتم.
_ الو سلام عشقم چطوری؟
صدای خنده هاش که بهم انرژی میداد بلند شد.
جیمین: الان که صداتو شنیدم خیلی خوبم.
لب پاینمو گاز گرفتم.
_ جیمین شی میشه امشب بیای خونه ما برات یه سورپرایز خیلی خوشگل دارم.
جیمین: اتفاقا الان تو راه خونتونم.
با جیغ گفتم
_ چی الان ؟
خندید
جیمین: اره الان تو مشکلی داری؟
با نگرانی گفتم.
_ چرا زودتر بهم نگفتی تا کمی به خودم برسم.
صدای مجدد خنده هاش بلند شد.
جیمین: میخواستم سورپرایزت کنم.
با عجله گفتم.
_ الان قطع کن تا برم کمی به خودم برسم.
بدون اینکه جوابی ازش بشنوم تلفن رو گذاشتم سرجاش،،،،،،،، تو اتاق بودم که در اتاق باز شد با دیدن جیمین زودی رفتم سمتش و پریدم بغلش، بلندم کرد و تو هوا منو چرخوند.
جیمین: چاگی خیلی دلم برات تنگ شده بود.
گذاشتتم پایین از بغلش جدا شدم، دستامو زدم به سینه و گفتم.
_ اگه دلت برام تنگ شده بود به سر بهم میزدی!
خم شد و گونمو بوسید،
جیمین: حالا بگو ببینم کلک اون سورپرایزی که برام داری چیه؟
رفتم سمت کشوی میزم و از داخل دفتر خاطراتمو درآوردم، دفترو پشتم قایم کردم ، الان جلوش ایستاده بودم، تو چشمای هم نگاه میکردیم.
_ خودت حدس بزن.
بدون مکث گفت
جیمین: یه دفتر بود.
لپامو باد کردم و کمی به فکر فرو رفتم.
جیمین: اشتباه گفتم
باد لپامو با یه نفس به بیرون فرستادم و دفترو جلوش گرفتم.
_ خب بگو ببینم این دفتر چیه؟
سرشو خاروند و کمی سرشو خم کرد.
جیمین: خب دفتره میخوای چی باشه!
ضربه ی آرومی به پیشونیم زدم
_ عیبابا این یه دفتر معمولی نیست
متعجب دفترو ازم گرفت و صفحه اولشو باز کرد، داشت نوشته های توی دفترو میخوند لبخند بزرگی روی لبش نشست.
جیمین: این؟
_ اره این یه دفتر خاطراته، قراره کل خاطرات خوبمون رو داخل این بنویسم و بدم به بچه هامون تا اونارو بخونن.
متعجب خندید
جیمین: تو بی نظیری دختر
_ خب جیمین شی از اینکه از سورپرایزم خوشت اومد میخوام بهت یه جایزه بدم.
در دفترو بست
_ چه جایزه ای؟
روی پنجه پام ایستادم و لبامو قفل لباش کردم، دستامو دور گردنش حلقه کردم و بوسه کوتاهی روی لباش گذاشتم، ازش جدا شدم اما هنوز دستام دور گردنش بود.
_ این
لبخندی روی لباش نشست، دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت
جیمین: قبول نیست این که خیلی کم بود من زیاد میخوام.
چشمامو براش نازک کردم، حلقه دستامو دور گردنش رو آزاد کردم، خواستم ازش فاصله بگیرم که منو سفت به خودش فشورد و لباشو روی لبام گذاشت،،،، بعد از چند مین ازم جدا شد، با زبونش لبشو خیس کرد.
جیمین: سیر شدم، تو خیلی خوشمزه ای.
آروم به بازوش زدم.
_ یا جیمین شی
با صدای بلند زد زیر خنده، در اتاق باز شد و مادرم وارد اتاق شد با دیدن صحنه روبهروش جیغی کشید اما زود خودشو جمع کرد.
+ پس بگو شما دوتا تو اتاق چیکار میکردین.
بعد بهم دست به کمر از اتاق رفت بیرون، از اینکه مادرم منو تو این وضع دیده بود خجالت میکشیدم سرمو انداختم پایین
جیمین: چرا خجالت میکشی ناسلامتی من نامزدتم.
با دستش چونمو گرفت و سرمو بلند کرد و خم شد و بوسه ای کوتاهی روی لبام گذاشت.
پایان فلش بک
آب بینمو کشیدم بالا، نوک بینیم یخ زده بود، دستامو بیشتر توی جیب پالتوم فشوردم، باد سرد باعث میشد تا بیشتر تنم بلرزه، بهتر بود زودتر برم به خونه تا کاملا یخ نزدم، کاش جیمین اینجا بود تا با دستای گرمش دستای سردمو گرم کنه، یا با لبای گرمش تمام تنمو داغ کنه، دستی به صورتم کشیدم، خیس بود، من کی گریه کردم، اشکامم سرد بود، نمیدونم چطور تا الان تونستم زیر آسمونی که جیمینی نیست زندگی کنم، میون گریه هام زدم زیر خنده، بلند بلند میخندیدم، مردمی که از اطرافم رد میشودن جلوی تماشام میکردن که انگار دیوونم، برام مهم نبود، قلبم تیر میکشید، سرجام ایستادم و دستمو گذاشتم روی قلبم، کمی فشار به قفسه سینم وارد کردم تا از دردش کمتر بشه.
پایان پارت
فلش بک
پوست لبمو به دندون گرفته بودم، نیم نگاهی به ساعت انداختم، الانکه سریال مورد علاقم بخش شه، با شروع شدن سریال با صدای بلند مامانمو صدا کردم.
_ مامان مامان بیا شروع شد.
مامانم با سرعت از آشپزخونه اومد بیرون و کنارم روی کاناپه نشست، هردوتامون نگاهمون به تلوزیون بود،،،،، وسط سریال بود که زنگ تلفن آشپزخونه به صدا دراومد، مامانم به بهانه جواب دادن تلفن از روی کاناپه بلند شد، منم مشغول دیدن سریال مورد علاقم بود، صدای مامانم از آشپزخونه میومد، نمیدونستم طرف تماسش کی بود، اما هرکی که بود مامانم داشت با صمیمیت باهاش حرف میزد.
+ هیزل بیا جیمین باهات کار داره!
با شنیدن اسم جیمین مثل برق از جام بلند شدم، بیخیال سریال شدمو با سرعت به سمت آشپزخونه دویدم ، آخری بار موقعی دیدمش که از بوسان اومدیم، الان یه هفته بود که ندیده بودمش و دلم حسابی براش تنگ شده، با لبخند و هیجان گوشی رو از مامانم گرفتم.
_ الو سلام عشقم چطوری؟
صدای خنده هاش که بهم انرژی میداد بلند شد.
جیمین: الان که صداتو شنیدم خیلی خوبم.
لب پاینمو گاز گرفتم.
_ جیمین شی میشه امشب بیای خونه ما برات یه سورپرایز خیلی خوشگل دارم.
جیمین: اتفاقا الان تو راه خونتونم.
با جیغ گفتم
_ چی الان ؟
خندید
جیمین: اره الان تو مشکلی داری؟
با نگرانی گفتم.
_ چرا زودتر بهم نگفتی تا کمی به خودم برسم.
صدای مجدد خنده هاش بلند شد.
جیمین: میخواستم سورپرایزت کنم.
با عجله گفتم.
_ الان قطع کن تا برم کمی به خودم برسم.
بدون اینکه جوابی ازش بشنوم تلفن رو گذاشتم سرجاش،،،،،،،، تو اتاق بودم که در اتاق باز شد با دیدن جیمین زودی رفتم سمتش و پریدم بغلش، بلندم کرد و تو هوا منو چرخوند.
جیمین: چاگی خیلی دلم برات تنگ شده بود.
گذاشتتم پایین از بغلش جدا شدم، دستامو زدم به سینه و گفتم.
_ اگه دلت برام تنگ شده بود به سر بهم میزدی!
خم شد و گونمو بوسید،
جیمین: حالا بگو ببینم کلک اون سورپرایزی که برام داری چیه؟
رفتم سمت کشوی میزم و از داخل دفتر خاطراتمو درآوردم، دفترو پشتم قایم کردم ، الان جلوش ایستاده بودم، تو چشمای هم نگاه میکردیم.
_ خودت حدس بزن.
بدون مکث گفت
جیمین: یه دفتر بود.
لپامو باد کردم و کمی به فکر فرو رفتم.
جیمین: اشتباه گفتم
باد لپامو با یه نفس به بیرون فرستادم و دفترو جلوش گرفتم.
_ خب بگو ببینم این دفتر چیه؟
سرشو خاروند و کمی سرشو خم کرد.
جیمین: خب دفتره میخوای چی باشه!
ضربه ی آرومی به پیشونیم زدم
_ عیبابا این یه دفتر معمولی نیست
متعجب دفترو ازم گرفت و صفحه اولشو باز کرد، داشت نوشته های توی دفترو میخوند لبخند بزرگی روی لبش نشست.
جیمین: این؟
_ اره این یه دفتر خاطراته، قراره کل خاطرات خوبمون رو داخل این بنویسم و بدم به بچه هامون تا اونارو بخونن.
متعجب خندید
جیمین: تو بی نظیری دختر
_ خب جیمین شی از اینکه از سورپرایزم خوشت اومد میخوام بهت یه جایزه بدم.
در دفترو بست
_ چه جایزه ای؟
روی پنجه پام ایستادم و لبامو قفل لباش کردم، دستامو دور گردنش حلقه کردم و بوسه کوتاهی روی لباش گذاشتم، ازش جدا شدم اما هنوز دستام دور گردنش بود.
_ این
لبخندی روی لباش نشست، دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت
جیمین: قبول نیست این که خیلی کم بود من زیاد میخوام.
چشمامو براش نازک کردم، حلقه دستامو دور گردنش رو آزاد کردم، خواستم ازش فاصله بگیرم که منو سفت به خودش فشورد و لباشو روی لبام گذاشت،،،، بعد از چند مین ازم جدا شد، با زبونش لبشو خیس کرد.
جیمین: سیر شدم، تو خیلی خوشمزه ای.
آروم به بازوش زدم.
_ یا جیمین شی
با صدای بلند زد زیر خنده، در اتاق باز شد و مادرم وارد اتاق شد با دیدن صحنه روبهروش جیغی کشید اما زود خودشو جمع کرد.
+ پس بگو شما دوتا تو اتاق چیکار میکردین.
بعد بهم دست به کمر از اتاق رفت بیرون، از اینکه مادرم منو تو این وضع دیده بود خجالت میکشیدم سرمو انداختم پایین
جیمین: چرا خجالت میکشی ناسلامتی من نامزدتم.
با دستش چونمو گرفت و سرمو بلند کرد و خم شد و بوسه ای کوتاهی روی لبام گذاشت.
پایان فلش بک
آب بینمو کشیدم بالا، نوک بینیم یخ زده بود، دستامو بیشتر توی جیب پالتوم فشوردم، باد سرد باعث میشد تا بیشتر تنم بلرزه، بهتر بود زودتر برم به خونه تا کاملا یخ نزدم، کاش جیمین اینجا بود تا با دستای گرمش دستای سردمو گرم کنه، یا با لبای گرمش تمام تنمو داغ کنه، دستی به صورتم کشیدم، خیس بود، من کی گریه کردم، اشکامم سرد بود، نمیدونم چطور تا الان تونستم زیر آسمونی که جیمینی نیست زندگی کنم، میون گریه هام زدم زیر خنده، بلند بلند میخندیدم، مردمی که از اطرافم رد میشودن جلوی تماشام میکردن که انگار دیوونم، برام مهم نبود، قلبم تیر میکشید، سرجام ایستادم و دستمو گذاشتم روی قلبم، کمی فشار به قفسه سینم وارد کردم تا از دردش کمتر بشه.
پایان پارت
۲۴.۳k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲