🖤پادشاه من🖤 پارت ۵۵
از زبان کوک:
مثل همیشه داشتم با دخترای دور برم حال میکردم که یه دختری خورد به اون مرتیکه شین پشتش به من بود پیش خودم گفتم حتما از این دخترای زیرخوابه چون لباسش خیلی باز بود اون مرتیکه ی هیز که از خداش بود یه دختر بخوره بهش دختره برگشت چی... دیدم ا.ت هست مثل اینکه از زندگی سیر شده میخواد حرص منو در بیاره از این لباسا میپوشه کلا همه جاش معلومه نمیدونم چرا ولی غیرتی شدم منتظر شدم ا.ت بیاد اونور تا حالیش کنم از این لباسا میپوشه چه عواقبی داره اما در کمال تعجب اون مرتیکه یه چیز بهش گفت و ا.ت هم رفت سر میزشون دیگه از شدت عصبی بودن دلم میخواست اون شین رو جر بدم .........
از زبان ا.ت:
یهو متوجه ی نگاه مسی شدم دیدم کوک داره نگام میکنه اونم نه نگاه عادی معلومه خیلی عصبی شده منم اصن محل ندادم و همراه اون پسره رفتم سر میز گردشون آره دیگه آقا جئون منم از اینکارا بلدم. یهو مرده گفت:
مرده: خب اسم این لیدی زیبا چیه😌
ا.ت: خب اسم من ا.ت هست و اسم شما؟ 😏
مرده: اسم من شین هست🙂
ا.ت: اوم خوبه آقای شین😌
شین: نوشیدنی؟ 😎
ا.ت: مشروب😏
شین: دوتا مشروب 🤨
خدمتکار: چشم
شین: خب از خودتون بگید از طرف کدوم باند هستین 🙂
ا.ت: من از طرف باند جئون هستم😁
شین: هوم ؟ چه خوب😈
ا.ت: و ..
یونا: سلام ا.ت میشه یه لحظه با من بیای😅
ا.ت: اوکی😌
یونا: ا.ت این لیدر آهوی سیاه هست داری با دشمنمون وقت میگذرونی قیافه ی کوک رو نگا تنها شیم پاره ای😑
ا.ت: اوکی نمیدونستم😐
رفتم سر میز و کیفمو برداشتم گفتم:
ا.ت: من باید برم 😊
شین: اوکی😏
رفتم پیش یونا ولی هنوز هم کوک با نگاه های عصبی بهم نگا میکرد ایشش فقط دخترای کنارش هرچی زیرخوابه کنارشه یونا رفت منم تنها وایسادم پیش میز گرد یعنی پسرا داشتن منو با نگاهشون میلیسیدن به یونا نگاه کردم پیش خودم گفتم کاشکی منم زندگی مثل اون داشتم اما حیف شاید باید اونموقع به حرفش گوش میدادم و به کوک میگفتم اما دیگه الان کار از کار گذشته
کوک: چیو باید به من میگفتی که الان کار از کار گذشته؟ 🤨
ا.ت: یا حضرت عباس تو اینجا فالوش وایسادی ببینی من چی میگم برو هرزه هات منتظرتن😏
کوک: بزار تنها بشیم دارم برات 🙂
ا.ت: بشین بینیم باوااا😔
کوک: حالیت میکنم 😄( مثلا میخواد حرصشو نشون نده)
شین: چندتا چندتا میزنی داوشمم برو اونجا هرزه هات منتظرن🫡
کوک: برو به قبرستون به تو هیچ ربطی نداره من چندتا چندتا میزنم دیگه هم نبینم به ا.ت نزدیک بشی😡
ا.ت: جانم؟ 😐
کوک دستمو گرفت برد سر میز خودش و فقط منو اون بودیم مثل اینکه موفق شدم حرصشو دربیارم گفت:
کوک: برای چی این لباسو پوشیدی؟ 🤨
ا.ت: به تو چه؟ 🙂
کوک: تو دستم امانتی پس هرکاری که میکنی به من مربوطه بعدشم برای چی با هیانگ شین اومدی؟
مثل همیشه داشتم با دخترای دور برم حال میکردم که یه دختری خورد به اون مرتیکه شین پشتش به من بود پیش خودم گفتم حتما از این دخترای زیرخوابه چون لباسش خیلی باز بود اون مرتیکه ی هیز که از خداش بود یه دختر بخوره بهش دختره برگشت چی... دیدم ا.ت هست مثل اینکه از زندگی سیر شده میخواد حرص منو در بیاره از این لباسا میپوشه کلا همه جاش معلومه نمیدونم چرا ولی غیرتی شدم منتظر شدم ا.ت بیاد اونور تا حالیش کنم از این لباسا میپوشه چه عواقبی داره اما در کمال تعجب اون مرتیکه یه چیز بهش گفت و ا.ت هم رفت سر میزشون دیگه از شدت عصبی بودن دلم میخواست اون شین رو جر بدم .........
از زبان ا.ت:
یهو متوجه ی نگاه مسی شدم دیدم کوک داره نگام میکنه اونم نه نگاه عادی معلومه خیلی عصبی شده منم اصن محل ندادم و همراه اون پسره رفتم سر میز گردشون آره دیگه آقا جئون منم از اینکارا بلدم. یهو مرده گفت:
مرده: خب اسم این لیدی زیبا چیه😌
ا.ت: خب اسم من ا.ت هست و اسم شما؟ 😏
مرده: اسم من شین هست🙂
ا.ت: اوم خوبه آقای شین😌
شین: نوشیدنی؟ 😎
ا.ت: مشروب😏
شین: دوتا مشروب 🤨
خدمتکار: چشم
شین: خب از خودتون بگید از طرف کدوم باند هستین 🙂
ا.ت: من از طرف باند جئون هستم😁
شین: هوم ؟ چه خوب😈
ا.ت: و ..
یونا: سلام ا.ت میشه یه لحظه با من بیای😅
ا.ت: اوکی😌
یونا: ا.ت این لیدر آهوی سیاه هست داری با دشمنمون وقت میگذرونی قیافه ی کوک رو نگا تنها شیم پاره ای😑
ا.ت: اوکی نمیدونستم😐
رفتم سر میز و کیفمو برداشتم گفتم:
ا.ت: من باید برم 😊
شین: اوکی😏
رفتم پیش یونا ولی هنوز هم کوک با نگاه های عصبی بهم نگا میکرد ایشش فقط دخترای کنارش هرچی زیرخوابه کنارشه یونا رفت منم تنها وایسادم پیش میز گرد یعنی پسرا داشتن منو با نگاهشون میلیسیدن به یونا نگاه کردم پیش خودم گفتم کاشکی منم زندگی مثل اون داشتم اما حیف شاید باید اونموقع به حرفش گوش میدادم و به کوک میگفتم اما دیگه الان کار از کار گذشته
کوک: چیو باید به من میگفتی که الان کار از کار گذشته؟ 🤨
ا.ت: یا حضرت عباس تو اینجا فالوش وایسادی ببینی من چی میگم برو هرزه هات منتظرتن😏
کوک: بزار تنها بشیم دارم برات 🙂
ا.ت: بشین بینیم باوااا😔
کوک: حالیت میکنم 😄( مثلا میخواد حرصشو نشون نده)
شین: چندتا چندتا میزنی داوشمم برو اونجا هرزه هات منتظرن🫡
کوک: برو به قبرستون به تو هیچ ربطی نداره من چندتا چندتا میزنم دیگه هم نبینم به ا.ت نزدیک بشی😡
ا.ت: جانم؟ 😐
کوک دستمو گرفت برد سر میز خودش و فقط منو اون بودیم مثل اینکه موفق شدم حرصشو دربیارم گفت:
کوک: برای چی این لباسو پوشیدی؟ 🤨
ا.ت: به تو چه؟ 🙂
کوک: تو دستم امانتی پس هرکاری که میکنی به من مربوطه بعدشم برای چی با هیانگ شین اومدی؟
۱۳.۵k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.