پارت دهم:)
[از زبان ا/ت]
به کاری که میکردم مطمئن نبودم اما چشمای قرمز جونگ کوک اجازه تصمیم گیری رو ازم گرفته بود...به معنای واقعی لال شده بودم..دستمو توی دستای همیشه سردش گذاشتم که تنم از سردی دستاش مور مور شد
پنجره رو باز کرد که پوزخندی زدم..
+داری شوخی می کنی مگه نه؟
_توی چهره ی من شوخی می بینی؟
یکمی ازش ترسیدم...از مردی که روبه روم بود انتظار این حرفا رو نداشتم
رفتم سمت پنجره که براید استایل بغلم کرد و گفت:خوب بچسب
محکم گردنشو گرفتم و چشمامو بستم حوری که انگار دوخته شده بودن که یهو باد خنکی بهم وزید با اینکه چشمام بسته بود میتونستم ترسی که از پریدن داشتم رو حس کنم ولی اون گفته بود که توی فرود اومدن خوبه
سطحی زیر پاهام حس کردم که باعث شد چشمامو باز کنم
درسته روی زمین گذاشته بودم و گفت:دنبالم بیا میریم عمارت ما
مطمئن نبودم چرا دارم میرم ولی حداقل هرچقدر بد باشه...به بدی رایدن که نمیشه
با همین فکرم یاد رایدن افتادم که گفتم: با رایدن چیکار می کنی؟
_در اتاق قفله در پنجره هم قفله خون زیادی توی بدنش نمونه پس زیادی دووم نمیاره
+کسی نفهمه
_نمیفهمه
+گناه داشت اما
_کیو میگی؟
+رایدن
هیچی نگفت هوفی کشید فقط
+چیشد؟
بازم جوابمو نداد
جلوتر از من قدم می زد معلوم نبود چشه
بدو بدو رفتم بازوشو گرفتم: چت شد
_هیچی
یکمی فکر کردم که فهمیدم حسودی کرده این بانی کوچولو
خندیدم که گفت: دلقک دیدی؟
+حسودی کردی مگه نه؟
+جونگ کوک میدونی که رایدن رو دوست ندارم
_ولی خیلی بهش توجه می کنی
+معذرت میخوام
_درضمن هنوز جواب اعتراف منو ندادی
+آمممم اونم بعدا بهش رسیدگی می کنم
_تو میتونی تا بعدا صبر کنی من نمیتونم
صورتش اخمو شده بود درسته خودش فکر می کرد ترسناکه ولی از چشم من یه خرگوش اخمو بود که یه کوچولو حسودی کرده
گفتم: یه لحظه وایسا
وایساد و روبه من ایستاد که رفتم روی نوک پاهام تا قدم بهش برسه و بوسه ای روی گونش گذاشتم: ببخشید بانی کوچولو
به کاری که میکردم مطمئن نبودم اما چشمای قرمز جونگ کوک اجازه تصمیم گیری رو ازم گرفته بود...به معنای واقعی لال شده بودم..دستمو توی دستای همیشه سردش گذاشتم که تنم از سردی دستاش مور مور شد
پنجره رو باز کرد که پوزخندی زدم..
+داری شوخی می کنی مگه نه؟
_توی چهره ی من شوخی می بینی؟
یکمی ازش ترسیدم...از مردی که روبه روم بود انتظار این حرفا رو نداشتم
رفتم سمت پنجره که براید استایل بغلم کرد و گفت:خوب بچسب
محکم گردنشو گرفتم و چشمامو بستم حوری که انگار دوخته شده بودن که یهو باد خنکی بهم وزید با اینکه چشمام بسته بود میتونستم ترسی که از پریدن داشتم رو حس کنم ولی اون گفته بود که توی فرود اومدن خوبه
سطحی زیر پاهام حس کردم که باعث شد چشمامو باز کنم
درسته روی زمین گذاشته بودم و گفت:دنبالم بیا میریم عمارت ما
مطمئن نبودم چرا دارم میرم ولی حداقل هرچقدر بد باشه...به بدی رایدن که نمیشه
با همین فکرم یاد رایدن افتادم که گفتم: با رایدن چیکار می کنی؟
_در اتاق قفله در پنجره هم قفله خون زیادی توی بدنش نمونه پس زیادی دووم نمیاره
+کسی نفهمه
_نمیفهمه
+گناه داشت اما
_کیو میگی؟
+رایدن
هیچی نگفت هوفی کشید فقط
+چیشد؟
بازم جوابمو نداد
جلوتر از من قدم می زد معلوم نبود چشه
بدو بدو رفتم بازوشو گرفتم: چت شد
_هیچی
یکمی فکر کردم که فهمیدم حسودی کرده این بانی کوچولو
خندیدم که گفت: دلقک دیدی؟
+حسودی کردی مگه نه؟
+جونگ کوک میدونی که رایدن رو دوست ندارم
_ولی خیلی بهش توجه می کنی
+معذرت میخوام
_درضمن هنوز جواب اعتراف منو ندادی
+آمممم اونم بعدا بهش رسیدگی می کنم
_تو میتونی تا بعدا صبر کنی من نمیتونم
صورتش اخمو شده بود درسته خودش فکر می کرد ترسناکه ولی از چشم من یه خرگوش اخمو بود که یه کوچولو حسودی کرده
گفتم: یه لحظه وایسا
وایساد و روبه من ایستاد که رفتم روی نوک پاهام تا قدم بهش برسه و بوسه ای روی گونش گذاشتم: ببخشید بانی کوچولو
۱۳.۷k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.