یه روزایی از سال که میشه فقط دنبال یه چمدون میگردم… یه چم
یه روزایی از سال که میشه فقط دنبال یه چمدون میگردم… یه چمدون به بزرگی دلتنگیهام. انقدر بزرگ باشه که تمام خستگیها و تمام بیحوصلگیهامو تاکنم و مرتب بچینم کنار هم! در چمدون رو ببندم و یه کوله پشتی از شادیهای کوچیک و خندههای از ته دلم جمع کنم و بزنم به جاده. برای اولین تاکسی دست بلند کنم و مقصدم بشه جای نامعلومی که فقط من باشم و من! بدون نگرانی یا حتی احساس دلتنگی برای کسی… یه جاده یک طرفه پیدا کنم و مطمئن باشم هیچ وقت دوباره این مسیر قابل برگشت نیست… انقدر دور بشم که ازمن و این زندگی فقط یک خاطره دور به جا بمونه! یه خاطره خیلی دور…
خیلی خیلی دور!
خیلی خیلی دور!
۲۶.۲k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲