فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت33
از زبان کائده]
_به اینا نمیگن داستان!
مامانی با اخم گفت: مامان، لابد میخوایید داستانای خودتونو بگید!
مامان بزرگ سری تکون داد ـو کنارم نشست.
دستشو رو سرم گذاشت ـو گفت: داستانای ترسناک.
به هیجان به مامان بزرگ نگاه کردم ـو گفتم: کائده چان عاشق ـه اتفاقای ترسناک ـو هیجان انگیزه.
مامان بزرگ با لبخند گفت: نظرت راجبه شبح یا ارواح شایدم قاتلا چیه؟؟
با ذوق گفتم: کائده چان عاشق ـه روح ـو قاتلاست!
مامان بزرگ خواست چیزی بگه که مامان با اخم گفت: مامان معذرت میخوام ولی هنوز براش زوده که داستانای ترسناک بشنوه، بهتره که بدون ـه خوندن ـه کتاب داستان بخوابه.
مامان بزرگ چشماشو تو حدقه چرخوند ـو گفت: انگار رفتارای چویا روت تأثیر گذاشته!
اینو گفت ـو سمت ـه در رفت ـو قبل از بیرون رفتنش "شب بخیر"ـی گفت ـو از اتاق بیرون رفت.
با مامانی نگاه کردم ـو گفتم: مامان، چرا اینقدر با مامان بزرگ بد رفتاری میکنی؟ اون مامانته.
مامانی چند بار پلک زد ـو گفت: منکه چیزه بدی نگفتم، فقط گفتم داستانای ترسناک برات نگه.
سرمو روی بالشت گذاشتم ـو گفتم: کائده چان دلش برای بابایی خیلی تنگ شده.
مامانی دستشو رو سرم کشید ـو گفت: منم همینطور ولی مطمئنم که الان دارن خوش میگذرونن پس لازم نیست نگران باشی.
*خدای من مطمعنم الان بلایی سرشون اومده چویا مهم نیست دازای... اگه اتفاقی برای چویا بیوفته برامون شر میشه، خدایا خودت کمکش کن!*
یعنی مامانی نگران ـه بابایی نیست؟؟! مامانی خیلی عجیبه!
چشم ـمو مالیدم ـو گفتم: کائده چان الان خوابش میبره!
مامانی لبخندی زد ـو گفت: شبت بخیر عزیزم.
طرف ـه دیگر داستان}
از زبان چویا"
_هوی دازای من میرم بیرون.
سری تکون داد ـو گفت: برگشتنی یه سری ـم به اون پیرمرد ـه گوشه ی خیابون بزن.
همونطور که ژاکتم ـو تنم میکردم گفتم: به چه دلیل؟
روی کاناپه دراز کشید ـو گفت: هیچی فقط اگه به چیزی نیاز داشت براش برطرف کن.
با عصبانیت گفتم: مگه بیکارم؟ خودت گمشو برو هر چیزی خواست براش برطرف کن لندهور!!
اینو گفتم محکم درو بهم کوبیدم. با قدمای سنگین داشتم پایین میرفتم که صدای پشت ـه سرم گفت: ببخشید اقا.
سمت ـه صدا برگشتم. یه زن ـه موسن بود.
لبخندی زدم ـو گفتم: مشکلی پیش اومده؟
هرچند اون لبخندم با حرفی که زد از بین رفت:
_ببخشید شما مشکلی دارین که دائم با هم اتاقی ـتون درحال دعوا هستین؟
سعی کردم احترامشو نگه دارم ـو با مؤدبانه ترین لحن بگم: سرت تو کاره خودت باشه پیرزن.
ولی خیلی خپب پیش نرفت، اصلاـم مؤدبانه نبود.
بدون ـه اینکه همچیو بدتر کنم از پله ها پاین رفتم.
یعنی ما اینقدر باهم دعوا میکنیم؟ معلومه، همشم تقصیر ـه اون دراز ـه بانداژ حروم کن ـه!
از اون هتل بیرون رفتم ـو خواستم پیش ـه اون پیرمرد برم که متوجه شدم نیست، حتما از اونجا رفته.
شونه ای بالا انداختم ـو شروع کردم به قدم زدن که...
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت33
از زبان کائده]
_به اینا نمیگن داستان!
مامانی با اخم گفت: مامان، لابد میخوایید داستانای خودتونو بگید!
مامان بزرگ سری تکون داد ـو کنارم نشست.
دستشو رو سرم گذاشت ـو گفت: داستانای ترسناک.
به هیجان به مامان بزرگ نگاه کردم ـو گفتم: کائده چان عاشق ـه اتفاقای ترسناک ـو هیجان انگیزه.
مامان بزرگ با لبخند گفت: نظرت راجبه شبح یا ارواح شایدم قاتلا چیه؟؟
با ذوق گفتم: کائده چان عاشق ـه روح ـو قاتلاست!
مامان بزرگ خواست چیزی بگه که مامان با اخم گفت: مامان معذرت میخوام ولی هنوز براش زوده که داستانای ترسناک بشنوه، بهتره که بدون ـه خوندن ـه کتاب داستان بخوابه.
مامان بزرگ چشماشو تو حدقه چرخوند ـو گفت: انگار رفتارای چویا روت تأثیر گذاشته!
اینو گفت ـو سمت ـه در رفت ـو قبل از بیرون رفتنش "شب بخیر"ـی گفت ـو از اتاق بیرون رفت.
با مامانی نگاه کردم ـو گفتم: مامان، چرا اینقدر با مامان بزرگ بد رفتاری میکنی؟ اون مامانته.
مامانی چند بار پلک زد ـو گفت: منکه چیزه بدی نگفتم، فقط گفتم داستانای ترسناک برات نگه.
سرمو روی بالشت گذاشتم ـو گفتم: کائده چان دلش برای بابایی خیلی تنگ شده.
مامانی دستشو رو سرم کشید ـو گفت: منم همینطور ولی مطمئنم که الان دارن خوش میگذرونن پس لازم نیست نگران باشی.
*خدای من مطمعنم الان بلایی سرشون اومده چویا مهم نیست دازای... اگه اتفاقی برای چویا بیوفته برامون شر میشه، خدایا خودت کمکش کن!*
یعنی مامانی نگران ـه بابایی نیست؟؟! مامانی خیلی عجیبه!
چشم ـمو مالیدم ـو گفتم: کائده چان الان خوابش میبره!
مامانی لبخندی زد ـو گفت: شبت بخیر عزیزم.
طرف ـه دیگر داستان}
از زبان چویا"
_هوی دازای من میرم بیرون.
سری تکون داد ـو گفت: برگشتنی یه سری ـم به اون پیرمرد ـه گوشه ی خیابون بزن.
همونطور که ژاکتم ـو تنم میکردم گفتم: به چه دلیل؟
روی کاناپه دراز کشید ـو گفت: هیچی فقط اگه به چیزی نیاز داشت براش برطرف کن.
با عصبانیت گفتم: مگه بیکارم؟ خودت گمشو برو هر چیزی خواست براش برطرف کن لندهور!!
اینو گفتم محکم درو بهم کوبیدم. با قدمای سنگین داشتم پایین میرفتم که صدای پشت ـه سرم گفت: ببخشید اقا.
سمت ـه صدا برگشتم. یه زن ـه موسن بود.
لبخندی زدم ـو گفتم: مشکلی پیش اومده؟
هرچند اون لبخندم با حرفی که زد از بین رفت:
_ببخشید شما مشکلی دارین که دائم با هم اتاقی ـتون درحال دعوا هستین؟
سعی کردم احترامشو نگه دارم ـو با مؤدبانه ترین لحن بگم: سرت تو کاره خودت باشه پیرزن.
ولی خیلی خپب پیش نرفت، اصلاـم مؤدبانه نبود.
بدون ـه اینکه همچیو بدتر کنم از پله ها پاین رفتم.
یعنی ما اینقدر باهم دعوا میکنیم؟ معلومه، همشم تقصیر ـه اون دراز ـه بانداژ حروم کن ـه!
از اون هتل بیرون رفتم ـو خواستم پیش ـه اون پیرمرد برم که متوجه شدم نیست، حتما از اونجا رفته.
شونه ای بالا انداختم ـو شروع کردم به قدم زدن که...
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۵.۰k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.