دیوانه جان!
دیوانه جان!
به من بگو دستهای مهربان تو،
آخر کجاست؟
بگو از کجا پیدایت کنم،
که هم دور نباشد
و هم آشکار،
بگو بال تو کی پریدن گرفت،
چشمهایت
ندیدن گرفت،
بگو نیستی تا رهایت کنم،
بگو کیستی تا صدایت زنم،
دیوانه جان!
دهانم تشنه است، آب میخواهم،
نگاهم خسته است،
خواب میخواهم،
دیوانه جان! برای گفتن نیست که میگویم،
برای مردن نیست که میمیرم،
دیوانه جان!
دلم تنگ است، به یادم بیا،
به چشمهایم بریز،
به پوستم بتاب،
به جانم بیافت...
دیوانه جان!
مرا ببخش که اینگونه دلتنگ به تو می اندیشم،
که اینگونه بیجان
در پی ات می میرم...
به من بگو دستهای مهربان تو،
آخر کجاست؟
بگو از کجا پیدایت کنم،
که هم دور نباشد
و هم آشکار،
بگو بال تو کی پریدن گرفت،
چشمهایت
ندیدن گرفت،
بگو نیستی تا رهایت کنم،
بگو کیستی تا صدایت زنم،
دیوانه جان!
دهانم تشنه است، آب میخواهم،
نگاهم خسته است،
خواب میخواهم،
دیوانه جان! برای گفتن نیست که میگویم،
برای مردن نیست که میمیرم،
دیوانه جان!
دلم تنگ است، به یادم بیا،
به چشمهایم بریز،
به پوستم بتاب،
به جانم بیافت...
دیوانه جان!
مرا ببخش که اینگونه دلتنگ به تو می اندیشم،
که اینگونه بیجان
در پی ات می میرم...
۴.۴k
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.