پارت ۱۰
کوک با تعجب نگاهش کرد که تهیونگ ادامه داد
-مثلا..شنبه ها بهتره که تا حد مرگ بترسونمت..
یکشنبه ها بهت تجاوز میکنم..
دوشنبه ها خونتو از همه جای بدنت میخورم..
سه شنبه ها میتونم به یه جا ببندمت و هرکار که میخوام باهات کنم..
چهارشنبه ها بهت استراحت میدم..
و پنجشنبه ها دوباره بهت تجاوز میکنم..
جمعه ها هم..
حالت تفکر به خودش گرفت و نیشخندی بهش زد
بدن کوک به لرزه در اومد
-بانداژت میکنم!!
+این..اینا توکتاب..نبود..!
-من نویسنده اون کتابم پس..میتونم تغییرش بدم درسته؟!
اینو گفت از تخت کنار رفت و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه بطری ای طرف
کوک پرت کرد
-اینو هرشب قبل از شام و هرصبح قبل از صبحانه بخور...خون از دست رفتتو
جبران میکنه تا برای دوماه زنده بمونی!
پوزخند دیگه ای زد
-راستی فردا شنبس..خودتو اماده کن..شبت بخیر بانی کوچولو!!
اینو گفت و در اتاق رو بست و پشت بندش قفل کرد!
کوک سرشو توی بالش فرو برد و فقط گریه میکرد..گریه برای عاقبتی که
خودشم نمیدونست!..
با شنیدن صدای چرخش کلید توی در چشاشو باز کرد
امیدوار بود که همه اینا کابوس باشه اما اشتباه میکرد
با اینکه صبح شده بود اما همچنان فضای خونه تاریک بود! با یاداوری برنامه
تهیونگ و اینکه امروز شنبس لرزید..
یعنی چه چیزایی قرار بود ببینه؟!
-نیم ساعت دیگه برای صبحانه بیا پایین!
از روی تخت پایین اومد و سمت دستشویی اتاق رفت..
مشغول شستن خودش بود و همه حموم رو بخار اب گرفته بود..انگار از همه ی دنیا فارغ شده بود که یهویی دستی رو روی شونش حس کرد!
با برگشتن و دیدن جسمی که بیشتر به زامبی شبیه بود و صورت وحشتناکی
داشت جیغی کشید!
جیغش اینقدر بلند بود که سریعا همه چیز به حالت عادی برگشت
اشک اروم اروم از چشماش سر خوردن..!
اونقدر حالش بد شد که دیگه نتونست صبحانه بخوره برای همین تصمیم گرفت
تا موقع ناهار توی اتاقش بمونه..!
همه چیز روی میز براش ترسناک بود!
بشقابی که جمجمه یه انسان بود و قاشق و چنگال هایی که استخوان های
دست و پای انسان ها محسوب میشد!
چشاشو از روی غذای خودش که بوی شدیدا بدی میداد گرفت و به غذای
تهیونگ داد که خواست بالا بیاره!!
اون داشت با ولع خون قرمز رنگ انسان هارو همراه استیک ابدار میخورد..
از خون که بگذره بوی استیک بدجوری دلشو به اب انداخته بود برای همین
گفت
+منم..میخوام..غذای من واقعا..بد بوعه! و مسلما..بدمزس!
-اره..چون گوشت خوک نپختس!
-مثلا..شنبه ها بهتره که تا حد مرگ بترسونمت..
یکشنبه ها بهت تجاوز میکنم..
دوشنبه ها خونتو از همه جای بدنت میخورم..
سه شنبه ها میتونم به یه جا ببندمت و هرکار که میخوام باهات کنم..
چهارشنبه ها بهت استراحت میدم..
و پنجشنبه ها دوباره بهت تجاوز میکنم..
جمعه ها هم..
حالت تفکر به خودش گرفت و نیشخندی بهش زد
بدن کوک به لرزه در اومد
-بانداژت میکنم!!
+این..اینا توکتاب..نبود..!
-من نویسنده اون کتابم پس..میتونم تغییرش بدم درسته؟!
اینو گفت از تخت کنار رفت و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه بطری ای طرف
کوک پرت کرد
-اینو هرشب قبل از شام و هرصبح قبل از صبحانه بخور...خون از دست رفتتو
جبران میکنه تا برای دوماه زنده بمونی!
پوزخند دیگه ای زد
-راستی فردا شنبس..خودتو اماده کن..شبت بخیر بانی کوچولو!!
اینو گفت و در اتاق رو بست و پشت بندش قفل کرد!
کوک سرشو توی بالش فرو برد و فقط گریه میکرد..گریه برای عاقبتی که
خودشم نمیدونست!..
با شنیدن صدای چرخش کلید توی در چشاشو باز کرد
امیدوار بود که همه اینا کابوس باشه اما اشتباه میکرد
با اینکه صبح شده بود اما همچنان فضای خونه تاریک بود! با یاداوری برنامه
تهیونگ و اینکه امروز شنبس لرزید..
یعنی چه چیزایی قرار بود ببینه؟!
-نیم ساعت دیگه برای صبحانه بیا پایین!
از روی تخت پایین اومد و سمت دستشویی اتاق رفت..
مشغول شستن خودش بود و همه حموم رو بخار اب گرفته بود..انگار از همه ی دنیا فارغ شده بود که یهویی دستی رو روی شونش حس کرد!
با برگشتن و دیدن جسمی که بیشتر به زامبی شبیه بود و صورت وحشتناکی
داشت جیغی کشید!
جیغش اینقدر بلند بود که سریعا همه چیز به حالت عادی برگشت
اشک اروم اروم از چشماش سر خوردن..!
اونقدر حالش بد شد که دیگه نتونست صبحانه بخوره برای همین تصمیم گرفت
تا موقع ناهار توی اتاقش بمونه..!
همه چیز روی میز براش ترسناک بود!
بشقابی که جمجمه یه انسان بود و قاشق و چنگال هایی که استخوان های
دست و پای انسان ها محسوب میشد!
چشاشو از روی غذای خودش که بوی شدیدا بدی میداد گرفت و به غذای
تهیونگ داد که خواست بالا بیاره!!
اون داشت با ولع خون قرمز رنگ انسان هارو همراه استیک ابدار میخورد..
از خون که بگذره بوی استیک بدجوری دلشو به اب انداخته بود برای همین
گفت
+منم..میخوام..غذای من واقعا..بد بوعه! و مسلما..بدمزس!
-اره..چون گوشت خوک نپختس!
۴۷.۱k
۱۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.