قانون عشق p6
جونگ کوک: اول بزار من حرف بزنم برای من مهمتره
پوفی کردم: باشه بگو
جونگ کوک:ببین میون سو بی مقدمه میگم من از زندگیمون راضی نیستم .....میخوام از هم جدا شیم
قلبم برای چند ثانیه از حرکت ایستاد....چی داره میگه
با بهت گفتم:چی
با همون حالت خشک و سرد ادامه داد : نمیدونم میدونی یا ن .....ولی من بخاطر موقعیت و قدرتی که داشتی باهات ازدواج کردم ، الانم که شرکتم جا افتاده و وضعم خوبه نیازی به کمکت ندارم پس بهتره هر چه زودتر طلاق بگیریم
نفسم بالا نمیومد : چی ..چی میگی جونگ کوک...من دوست دارم
خونسرد جواب داد : ولی من دوست ندارم ....از اولم نداشتم ،ما به درد هم نمیخوریم میون سو ...دیگه حرفامو زدم نوبت دادگاه هم میگیرم
پاشد سری بلند شدم و بازوشو گرفتم : صبر کن
برگشت سمتم
بعد از چکیدن اشکی از چشم گفتم: چرا ..فقط بهم بگو چرا ، مگه من چی برای این زندگی کم گذاشتم؟... چیکار باید میکردم و نکردم ؟؟
چشمای بی احساسش روبه چشمام دوخت : حالا که دلیل میخوای بهت میگم چند روز پیش داییم بهم زنگ زد گفت که هایون دختر داییم داره از اسپانیا برمیگرده
من: خب ..چه ربطی به اون داره
جونگ کوک: منو هایون قبلنا عاشق هم بودیم .....قرار گذاشته بودیم بزرگ تر که شدین ازدواج میکنیم ولی داییم هایون رو برای ادامه تحصیل فرستاد اسپانیا ،
یکم بعد تو رو دیدم و تصمیم گرفتم باهات ازدواج کنم چون میگفتن که هایون ازدواج کرده منم بیخیالش شدم .....و حالا بعد چهار سال قراره برگرده دایی گفت که فقط با یکی نامزد بوده و نامزدیشو هم بهم زده .........پس قسمت همینه که منو اون دوباره به هم برسیم
با بغض و حرص کلماتمو تو صورتش پرت کردم : جونگ کوک چطور میتونی این بلا رو سرم بیاری هان
جونگ کوک : فقط بخاطر احترامی که برای خانوادت و پدرت قائل بودم خودم بدون مشکل بهت گفتم میخوام جدا شیم ....و گرنه یه شب میومدی منو هایونو وسط رابطه میدیدی ، فکر کنم حالت خراب تر میشد درست میگم؟
رفت و منو با قلبی که نمیتپید و مغزی که کار نمیکرد تنها گذاشت
همه چیز در هم بود ......از یه طرف شرکت و خسارتا از یه طرفم جونگ کوک واقعا طاقت اینو دیگه نداشتم
رفتم تو ماشین نشستم سرمو رو فرمون گذاشتم و تا جایی که خالی بشم گریه کردم هضم حرفایی که زده بود برام سخت بود ..شب بود که رسیدم خونه
جونگ کوک داشت شام میخورد درحالی که داشتم به سمت یکی از حمومای پایین میرفتم یه سلام گفتم و وارد حموم شدم توی وان نشستم و چشمامو بستم غرق فکر شدم.
یکی از خدمتکارا رو صدا زدم تا برام لباس بیاره ......تیشرت آبی با شلوار مشکی پوشیدم و اومدم بيرون ، رفتم تو اتاقمون رو تخت دراز کشیده بود و با گوشیش ور میرفت
پوفی کردم: باشه بگو
جونگ کوک:ببین میون سو بی مقدمه میگم من از زندگیمون راضی نیستم .....میخوام از هم جدا شیم
قلبم برای چند ثانیه از حرکت ایستاد....چی داره میگه
با بهت گفتم:چی
با همون حالت خشک و سرد ادامه داد : نمیدونم میدونی یا ن .....ولی من بخاطر موقعیت و قدرتی که داشتی باهات ازدواج کردم ، الانم که شرکتم جا افتاده و وضعم خوبه نیازی به کمکت ندارم پس بهتره هر چه زودتر طلاق بگیریم
نفسم بالا نمیومد : چی ..چی میگی جونگ کوک...من دوست دارم
خونسرد جواب داد : ولی من دوست ندارم ....از اولم نداشتم ،ما به درد هم نمیخوریم میون سو ...دیگه حرفامو زدم نوبت دادگاه هم میگیرم
پاشد سری بلند شدم و بازوشو گرفتم : صبر کن
برگشت سمتم
بعد از چکیدن اشکی از چشم گفتم: چرا ..فقط بهم بگو چرا ، مگه من چی برای این زندگی کم گذاشتم؟... چیکار باید میکردم و نکردم ؟؟
چشمای بی احساسش روبه چشمام دوخت : حالا که دلیل میخوای بهت میگم چند روز پیش داییم بهم زنگ زد گفت که هایون دختر داییم داره از اسپانیا برمیگرده
من: خب ..چه ربطی به اون داره
جونگ کوک: منو هایون قبلنا عاشق هم بودیم .....قرار گذاشته بودیم بزرگ تر که شدین ازدواج میکنیم ولی داییم هایون رو برای ادامه تحصیل فرستاد اسپانیا ،
یکم بعد تو رو دیدم و تصمیم گرفتم باهات ازدواج کنم چون میگفتن که هایون ازدواج کرده منم بیخیالش شدم .....و حالا بعد چهار سال قراره برگرده دایی گفت که فقط با یکی نامزد بوده و نامزدیشو هم بهم زده .........پس قسمت همینه که منو اون دوباره به هم برسیم
با بغض و حرص کلماتمو تو صورتش پرت کردم : جونگ کوک چطور میتونی این بلا رو سرم بیاری هان
جونگ کوک : فقط بخاطر احترامی که برای خانوادت و پدرت قائل بودم خودم بدون مشکل بهت گفتم میخوام جدا شیم ....و گرنه یه شب میومدی منو هایونو وسط رابطه میدیدی ، فکر کنم حالت خراب تر میشد درست میگم؟
رفت و منو با قلبی که نمیتپید و مغزی که کار نمیکرد تنها گذاشت
همه چیز در هم بود ......از یه طرف شرکت و خسارتا از یه طرفم جونگ کوک واقعا طاقت اینو دیگه نداشتم
رفتم تو ماشین نشستم سرمو رو فرمون گذاشتم و تا جایی که خالی بشم گریه کردم هضم حرفایی که زده بود برام سخت بود ..شب بود که رسیدم خونه
جونگ کوک داشت شام میخورد درحالی که داشتم به سمت یکی از حمومای پایین میرفتم یه سلام گفتم و وارد حموم شدم توی وان نشستم و چشمامو بستم غرق فکر شدم.
یکی از خدمتکارا رو صدا زدم تا برام لباس بیاره ......تیشرت آبی با شلوار مشکی پوشیدم و اومدم بيرون ، رفتم تو اتاقمون رو تخت دراز کشیده بود و با گوشیش ور میرفت
۳۲.۹k
۰۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.