فیک King of the Moon🧛🏻♂️🩸🍷پارت¹³
جین هی « چشمام رو آروم باز کردم....نمیدونم کی خوابم برد اما الان شب بود و سر و صدای ضیافت به راحتی به گوش میرسید....همه نگهبان ها برای محافظت از اونجا رفته بودن و کسی توی سالن نبود....یهو یه فکری به سرم زد....قبلا شنیده بودم یونگی یه دفترچه خاطرات داره که تمام اتفاقات مهم زندگیش رو توی اون نوشته....حالا که کسی به من نمیگفت قضیه چیه خودم باید میفهمیدم....توی مدتی که اینجا بودم یونگی به فرمانده ارتشش گفته بود بهم تیر اندازی و شمشیر زنی یاد بده و تقریبا همه رو یاد گرفته بودم....یواشکی از اتاقم بیرون اومدم و به طرف اتاق یونگی رفتم....میدونستم خونآشام ها حس شنوایی قوی دارن..پس قبل از رفتنم گوی موزیکم رو روشن کردم و بی سر و صدا وارد اتاق یونگی شدم....تمام اتاق رو گشتم تا اینکه پشت قاب عکسش یه دریچه پیدا کردم و بعد از باز کردن اون دریچه یه کتاب که درخشش خاصی داشت نمایان شد....کتاب رو برداشتم و شروع کردم به خوندن
سوفیا « یونگی دیگه این پسر بی عرضه 5 سال پیش نبود و خیلی جذاب شده بود....تصمیم داشتم باهاش ازدواج کنم ملکه ی این کاخ با شکوه بشم....اما خبرچین هام بهم خبر داده بودن که یه مزاحم داریم....هر چی گشتم نتونستم یه دختر انسان پیدا کنم و بوشو تشخیص بدم....برای همین صبرم تموم شد و با لبخندی رو به یونگی گفتم « پسر عمو شنیدم یه انسان توی کاخ هست....پس چرا نمیتونم بوشو احساس کنم؟ اونو از من مخفی کردی؟
یونگی « میدونستم یکی خبر وجود جین هی رو بهش داده اما قرار نبود بزارم به این راحتی اونو بیینه و حذفش کنه...برای همین متقابلا لبخندی زدم و گفتم « بوشو مخفی کردم تا کسایی که قصد کشتنش رو دارن شناساییش نکن....و اینکه اون الان خوابه.....بهتر به مهمونی برسیم....نه؟
سوفیا « لبخندی به زور زدم و ساکت شدم...تا کی میخواهی اونو مخفی کنی یونگی؟ من از مانعی رو که سد راهم بشه نابود میکنم
جین هی « نمیدونم از کی شروع کرده بودم با گریه کردن...اما خوندن داستان زندگی تلخ یونگی قلبم رو بدرد اورده بود....خیلی سختی کشیده بود و عامل تمام بدبختی هاش همین خرمگسی بود که دوباره سر و کلش پیدا شده....بیخود نبود نمیزاشت کسی اینو بخونه....اما من هر کسی نیستم....به خودم که اومدم دیدم صدا ها کم شده و مشخص بود مهمونی داره تموم میشه....اگه یونگی میفهمید نیستم دردسر میشد پس سریع دفترچه رو گذاشتم سر جاش و رفتم سمت اتاقم....چون دویده بودم نفس نفس میزدم.....وارد اتاقم که شدم در رو بستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم که صدای یه نفر رو شنیدم
یونگی « مهمانی که تموم شد رفتم اتاق جین هی تا ببینم حالش چطوره...درسته نمیزاشتم منو ببینه اما هر شب وقتی مطمئن میشدم خوابه به اتاقش میرفتم و تا صبح نگاش میکردم.....
سوفیا « یونگی دیگه این پسر بی عرضه 5 سال پیش نبود و خیلی جذاب شده بود....تصمیم داشتم باهاش ازدواج کنم ملکه ی این کاخ با شکوه بشم....اما خبرچین هام بهم خبر داده بودن که یه مزاحم داریم....هر چی گشتم نتونستم یه دختر انسان پیدا کنم و بوشو تشخیص بدم....برای همین صبرم تموم شد و با لبخندی رو به یونگی گفتم « پسر عمو شنیدم یه انسان توی کاخ هست....پس چرا نمیتونم بوشو احساس کنم؟ اونو از من مخفی کردی؟
یونگی « میدونستم یکی خبر وجود جین هی رو بهش داده اما قرار نبود بزارم به این راحتی اونو بیینه و حذفش کنه...برای همین متقابلا لبخندی زدم و گفتم « بوشو مخفی کردم تا کسایی که قصد کشتنش رو دارن شناساییش نکن....و اینکه اون الان خوابه.....بهتر به مهمونی برسیم....نه؟
سوفیا « لبخندی به زور زدم و ساکت شدم...تا کی میخواهی اونو مخفی کنی یونگی؟ من از مانعی رو که سد راهم بشه نابود میکنم
جین هی « نمیدونم از کی شروع کرده بودم با گریه کردن...اما خوندن داستان زندگی تلخ یونگی قلبم رو بدرد اورده بود....خیلی سختی کشیده بود و عامل تمام بدبختی هاش همین خرمگسی بود که دوباره سر و کلش پیدا شده....بیخود نبود نمیزاشت کسی اینو بخونه....اما من هر کسی نیستم....به خودم که اومدم دیدم صدا ها کم شده و مشخص بود مهمونی داره تموم میشه....اگه یونگی میفهمید نیستم دردسر میشد پس سریع دفترچه رو گذاشتم سر جاش و رفتم سمت اتاقم....چون دویده بودم نفس نفس میزدم.....وارد اتاقم که شدم در رو بستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم که صدای یه نفر رو شنیدم
یونگی « مهمانی که تموم شد رفتم اتاق جین هی تا ببینم حالش چطوره...درسته نمیزاشتم منو ببینه اما هر شب وقتی مطمئن میشدم خوابه به اتاقش میرفتم و تا صبح نگاش میکردم.....
۵۱.۸k
۱۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.