pawn/ادامه پارت ۱۵۴
ا/ت: اینا تصورات شماس... هیچکدومو نمی پذیرم... الانم اگر اجازه بدین برم یوجین رو بیدار کنم... وگرنه شبو دیگه نمیخوابه...
ازشون دور شد...
چانیول عصبانی شد...
صداشو بالاتر برد و جدی گفت:
وقتی داریم باهات حرف میزنیم نباید بری!... در ضمن... اجازه نمیدم زندگیتو با لجبازی خراب کنی!.....
ا/ت روی پله ها ایستاد... سمتشون برگشت و نگاهشون کرد...
ا/ت: من با تهیونگ ازدواج میکنم... کاملا به خودم مربوطه چی تو سرمه... میخوام ببینم کی میتونه جلوی منو بگیره!... در ضمن... جناب چانیول... تو برای من از خراب شدن زندگی حرف نزن!... وقتی حتی خودتم توی وضعیت رقت انگیز الانم نقش داری!!....
چانیول سکوت کرد!...
از حرفای ا/ت تنش یخ کرد... ا/ت درست میگفت...
توی حال و روز امروزش همگی نقش داشتن!...
گاهی اوقات خانواده ی آدم تصور میکنن در حق بچه هاشون خوبی میکنن... اما نتیجه ی کارشون میشه جریحه دار کردن قلب بچه هاشون... تا ابد!...
****
ا/ت آروم رو موهای یوجین دست کشید...
خیلی عمیق خوابیده بود...
دلش نیومد بیدارش کنه...
آروم از کنارش پاشد و به سمت اتاق خودش رفت... وقتی جلوی در اتاق خودش بود کارولین صداش زد...
کارولین: ا/ت... صبر کن لطفا...
ا/ت کلافه برگشت و نگاهش کرد...
کارولین: ازم دلخور شدی؟...
ا/ت جوابی نداد و وارد اتاقش شد...
کارولین دنبالش رفت...
دوباره گفت: ا/ت... فقط میترسم بازم اشتباه کنی!....
ا/ت پشتش به کارولین بود... وقتی برگشت و نگاهش کرد چشماش خیس بود...
کارولین با دیدنش رفت و بغلش کرد
کارولین: چرا گریه میکنی عزیزم!... چی شده؟
ا/ت: خسته شدم... مگه چیکار کردم که باید اینطوری تاوان بدم؟... چرا زندگیم اینطوریه؟... چرا دلم آروم نمیگیره؟... چرا همه ی غم دنیا رو سرم آوار شده؟....
کارولین از ا/ت فاصله گرفت... صورتشو بین دستاش گرفت و گفت: عزیز دلم... تو باید گذشته ها رو فراموش کنی
ا/ت: نمیتونم... وقتی تهیونگ رو میبینم قلبم میسوزه... دلم میخواد سرش داد بزنم... ولی میدونم که بازم آروم نمیشم... وقتی دلم ازش پره چجوری کاراشو فراموش کنم؟... از این سردرگمی خستم... ولی فعلا همین وضعیت ادامه داره... میدونم باهاش چیکار کنم!!
کارولین: ولی ا/ت...
ا/ت: هیشششش... نصیحتم نکن... دیوونه تر میشم... فقط سعی نکن جلومو بگیری... چون نمیتونی!
کارولین: باشه... هرکار میخوای بکن... من دیگه کاری به کارت ندارم!
ازشون دور شد...
چانیول عصبانی شد...
صداشو بالاتر برد و جدی گفت:
وقتی داریم باهات حرف میزنیم نباید بری!... در ضمن... اجازه نمیدم زندگیتو با لجبازی خراب کنی!.....
ا/ت روی پله ها ایستاد... سمتشون برگشت و نگاهشون کرد...
ا/ت: من با تهیونگ ازدواج میکنم... کاملا به خودم مربوطه چی تو سرمه... میخوام ببینم کی میتونه جلوی منو بگیره!... در ضمن... جناب چانیول... تو برای من از خراب شدن زندگی حرف نزن!... وقتی حتی خودتم توی وضعیت رقت انگیز الانم نقش داری!!....
چانیول سکوت کرد!...
از حرفای ا/ت تنش یخ کرد... ا/ت درست میگفت...
توی حال و روز امروزش همگی نقش داشتن!...
گاهی اوقات خانواده ی آدم تصور میکنن در حق بچه هاشون خوبی میکنن... اما نتیجه ی کارشون میشه جریحه دار کردن قلب بچه هاشون... تا ابد!...
****
ا/ت آروم رو موهای یوجین دست کشید...
خیلی عمیق خوابیده بود...
دلش نیومد بیدارش کنه...
آروم از کنارش پاشد و به سمت اتاق خودش رفت... وقتی جلوی در اتاق خودش بود کارولین صداش زد...
کارولین: ا/ت... صبر کن لطفا...
ا/ت کلافه برگشت و نگاهش کرد...
کارولین: ازم دلخور شدی؟...
ا/ت جوابی نداد و وارد اتاقش شد...
کارولین دنبالش رفت...
دوباره گفت: ا/ت... فقط میترسم بازم اشتباه کنی!....
ا/ت پشتش به کارولین بود... وقتی برگشت و نگاهش کرد چشماش خیس بود...
کارولین با دیدنش رفت و بغلش کرد
کارولین: چرا گریه میکنی عزیزم!... چی شده؟
ا/ت: خسته شدم... مگه چیکار کردم که باید اینطوری تاوان بدم؟... چرا زندگیم اینطوریه؟... چرا دلم آروم نمیگیره؟... چرا همه ی غم دنیا رو سرم آوار شده؟....
کارولین از ا/ت فاصله گرفت... صورتشو بین دستاش گرفت و گفت: عزیز دلم... تو باید گذشته ها رو فراموش کنی
ا/ت: نمیتونم... وقتی تهیونگ رو میبینم قلبم میسوزه... دلم میخواد سرش داد بزنم... ولی میدونم که بازم آروم نمیشم... وقتی دلم ازش پره چجوری کاراشو فراموش کنم؟... از این سردرگمی خستم... ولی فعلا همین وضعیت ادامه داره... میدونم باهاش چیکار کنم!!
کارولین: ولی ا/ت...
ا/ت: هیشششش... نصیحتم نکن... دیوونه تر میشم... فقط سعی نکن جلومو بگیری... چون نمیتونی!
کارولین: باشه... هرکار میخوای بکن... من دیگه کاری به کارت ندارم!
۲۸.۰k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.