the pain p7
the pain p7
جیمین: تهیونگ؟عه! چجوری دلت میاد بری پسر؟ نمیخوای با خونواده ی جدیدت زندگی کنی؟
نفسم بالا نمیومد ولی عقلم یه لحظه کار کرد و تصمیم گرفتم که فرار کنم.
تهیونگ: باز کن. د...دستامو. باهاتون میام...بازم کن پاهام درد میکنن.
سرشو تکون داد و دست و پامو باز کرد از جام بلند شدم و به تاج تخت تکیه دادم..
تهیونگ: شما کی هستین؟
جیمین: ما آدم های خوبی هستیم تهیونگ، البته با پسرای خوب! نظرت چیه تهیونگ میخوای چجوری باشیم؟تو که دوست نداری ما بد بشیم هوممم؟
تهیونگ: ن..نه ن..نمیخوام
جیمین: افرین! پس پسر خوب و حرف گوش کنی باش. حالا هم بیا با داداشی بریم خونه. من جیمینم
سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم مطمعن نبودم ولی هر جا میرفتم نمیتونست بدتر از ازمایشگاه باشه. جیمین دستمو گرفت و منو پشت سرش کشوند که پخش زمین شدم
تهیونگ: آحححح....... آح
جیمین سمتم برگشت و بلندم کرد
جیمین: خدای من!...تهیونگ چرا حواست رو جمع نمیکنی
تهیونگ: حواسم جمع بود آقا من.....آقای جیمین.... خب فکر کنم حواسم کمی پرت بود.
دروغ گفتم چون میترسیدم اونا بفهمن من از آزمایشگاه
فرار کردم و منو برگردونن.
جیمین: آقا نه من هیونگتم، باشه داداش کوچیکه؟
تهیونگ: باشه. هیونگ
لبخند کوچیکی زدم. کم کم داشت ترسم میریخت.
تهیونگ: هیونگ میشه یواش تر بریم؟
جیمین: میشه. یواش میریم تهیونگ
بعد سرعتشو کم کرد. از بار خارج شدیم که یه ون مشکی رنگ جلوی پامون ایستاد...
خواستم سوار ون مشکی بشم که یه نفر صدام کرد
پدر تهیونگ: تهیونگ پسرم! منم کیم. بابایی رو یادت میاد؟!
سمت صدا برگشتم و این جیمین بود به صندلی بغلیش اشاره کرد و بهم گفته که بشینم.
اهمیت ندادم و به بابام نگاه انداختم.چرا ماسک داشت؟
شاید مشکلی براش پیش اومده قدم هامو سمتش برداشتم. بابام روی زانو هاش نشست و دستاشو برام باز کرد....
جیمین ویو:
وقتی دیدم تهیونگ بی اهمیت به من سمت اون فرد که میگفت پدرشه قدم برداشت به یکی از بادیگاردام اشاره کردم که با میله ی فلزی سمت تهیونگ رفت. تهیونگ داشت با پدرش صحبت میکرد و فاصله ی بینشون تقربیا ۱۵ متر بود
تهیونگ: بابایی تو اومدی دنبالم؟!
اشکهاش جاری شده بودو صورتش خیس شده بود.
پدر تهیونگ: اره تهیونگ من خیلی دنبالت گشتم. من خیلی دوست دارم
تهیونگ: بابایی منم دوست.....آحححح.... آححححح
با ضربه ی محکمی که بادیگارد به پشت ساق پاش زد، داد بلندی کشید محکم زمین خورد و قبل از اینکه بتونه حرکتی کنه سمتش رفتم و بهش شل کننده ی عضلات رو تزریق کردم که دستاش سست شد و کریس تونست ببندتشون.
تهیونگ: ب.....با...بایی م...منم......دو...دوست دارم.
تنها کلماتی بود که تونست از بین لبهاش کنار هم چیده بشه و بعد از اون فقط لباش رو مثل ماهی تکون میداد ولی نمیتونست حرفی بزنه...
لایک و کامنت فراموش نشه
جیمین: تهیونگ؟عه! چجوری دلت میاد بری پسر؟ نمیخوای با خونواده ی جدیدت زندگی کنی؟
نفسم بالا نمیومد ولی عقلم یه لحظه کار کرد و تصمیم گرفتم که فرار کنم.
تهیونگ: باز کن. د...دستامو. باهاتون میام...بازم کن پاهام درد میکنن.
سرشو تکون داد و دست و پامو باز کرد از جام بلند شدم و به تاج تخت تکیه دادم..
تهیونگ: شما کی هستین؟
جیمین: ما آدم های خوبی هستیم تهیونگ، البته با پسرای خوب! نظرت چیه تهیونگ میخوای چجوری باشیم؟تو که دوست نداری ما بد بشیم هوممم؟
تهیونگ: ن..نه ن..نمیخوام
جیمین: افرین! پس پسر خوب و حرف گوش کنی باش. حالا هم بیا با داداشی بریم خونه. من جیمینم
سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم مطمعن نبودم ولی هر جا میرفتم نمیتونست بدتر از ازمایشگاه باشه. جیمین دستمو گرفت و منو پشت سرش کشوند که پخش زمین شدم
تهیونگ: آحححح....... آح
جیمین سمتم برگشت و بلندم کرد
جیمین: خدای من!...تهیونگ چرا حواست رو جمع نمیکنی
تهیونگ: حواسم جمع بود آقا من.....آقای جیمین.... خب فکر کنم حواسم کمی پرت بود.
دروغ گفتم چون میترسیدم اونا بفهمن من از آزمایشگاه
فرار کردم و منو برگردونن.
جیمین: آقا نه من هیونگتم، باشه داداش کوچیکه؟
تهیونگ: باشه. هیونگ
لبخند کوچیکی زدم. کم کم داشت ترسم میریخت.
تهیونگ: هیونگ میشه یواش تر بریم؟
جیمین: میشه. یواش میریم تهیونگ
بعد سرعتشو کم کرد. از بار خارج شدیم که یه ون مشکی رنگ جلوی پامون ایستاد...
خواستم سوار ون مشکی بشم که یه نفر صدام کرد
پدر تهیونگ: تهیونگ پسرم! منم کیم. بابایی رو یادت میاد؟!
سمت صدا برگشتم و این جیمین بود به صندلی بغلیش اشاره کرد و بهم گفته که بشینم.
اهمیت ندادم و به بابام نگاه انداختم.چرا ماسک داشت؟
شاید مشکلی براش پیش اومده قدم هامو سمتش برداشتم. بابام روی زانو هاش نشست و دستاشو برام باز کرد....
جیمین ویو:
وقتی دیدم تهیونگ بی اهمیت به من سمت اون فرد که میگفت پدرشه قدم برداشت به یکی از بادیگاردام اشاره کردم که با میله ی فلزی سمت تهیونگ رفت. تهیونگ داشت با پدرش صحبت میکرد و فاصله ی بینشون تقربیا ۱۵ متر بود
تهیونگ: بابایی تو اومدی دنبالم؟!
اشکهاش جاری شده بودو صورتش خیس شده بود.
پدر تهیونگ: اره تهیونگ من خیلی دنبالت گشتم. من خیلی دوست دارم
تهیونگ: بابایی منم دوست.....آحححح.... آححححح
با ضربه ی محکمی که بادیگارد به پشت ساق پاش زد، داد بلندی کشید محکم زمین خورد و قبل از اینکه بتونه حرکتی کنه سمتش رفتم و بهش شل کننده ی عضلات رو تزریق کردم که دستاش سست شد و کریس تونست ببندتشون.
تهیونگ: ب.....با...بایی م...منم......دو...دوست دارم.
تنها کلماتی بود که تونست از بین لبهاش کنار هم چیده بشه و بعد از اون فقط لباش رو مثل ماهی تکون میداد ولی نمیتونست حرفی بزنه...
لایک و کامنت فراموش نشه
۱۴.۳k
۲۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.