اسم داستان: شاهدخت درد p3
اسم داستان: شاهدخت درد p3
وقتی رسیدم خونه صحنه ای که دیدم شوکم کرد و پاهام لرزید
دیدم یه مرد قد بلند با چند تا مرد سیاه پوش عینک دار که پشتش بودن یه اسلحه رو سر بابام گذاشته بودن و بابام داد میزد
بابای ا.ت: تروخدا بهم مهلت بدید پول رو جور میکنم
مرد سیاه: چطور میخوای با این وضیعت زندگیت 200 ملیون دلار رو جور کنی همون بهتر بمیری
بابای ا.ت: هرجور شده جور میکنم فقط یکم مهلت میخوام
حس میکردم قلبم داره تیر میکشه حالا باید چیکار میکردیم؟ با اینکه ازش متنفر بودم ولی بازم بابام بود
یهو مرده خواست شلیک کنه که من با صدای بلند داد زدم
ا.ت: بسهههههههههههههه
مرد سیاه پوش برگشت و منو دید و بعدش رو به بابام گفت
مرد سیاه پوش: این کیه؟
بابای ا.ت: د د دخترمه
یکی از بادیگاردا یه چیزی به مرده گفت مرده هم پوزخند زد و گفت
مرد سیاه پوش: یه راه داره بدهیت صاف شه
بابای ا.ت: چه راهی اقای کیم؟ فامیلی مرد سیاه پوش کیم بود
اقای کیم: دخترت رو بده هم بدهیت صاف میکنم هم 200 ملیون دلار بهت میدم
بابای ا.ت: قبوله
چییییی اون منو فروخت وای حالا چیکار کنم دوتا بادیگارد داشتن میومدن سمتم که من در خونه رو باز کردم و تا حد توانم شروع به دوییدن کردم اون لحظه به جز جونم هیچی برام مهم نبود همینطور که میدوییدم یهو حس کردم چیزی به سرم خورد و سیاهی.....
شرایط
دوتا کامنت
ده تا لایک
وقتی رسیدم خونه صحنه ای که دیدم شوکم کرد و پاهام لرزید
دیدم یه مرد قد بلند با چند تا مرد سیاه پوش عینک دار که پشتش بودن یه اسلحه رو سر بابام گذاشته بودن و بابام داد میزد
بابای ا.ت: تروخدا بهم مهلت بدید پول رو جور میکنم
مرد سیاه: چطور میخوای با این وضیعت زندگیت 200 ملیون دلار رو جور کنی همون بهتر بمیری
بابای ا.ت: هرجور شده جور میکنم فقط یکم مهلت میخوام
حس میکردم قلبم داره تیر میکشه حالا باید چیکار میکردیم؟ با اینکه ازش متنفر بودم ولی بازم بابام بود
یهو مرده خواست شلیک کنه که من با صدای بلند داد زدم
ا.ت: بسهههههههههههههه
مرد سیاه پوش برگشت و منو دید و بعدش رو به بابام گفت
مرد سیاه پوش: این کیه؟
بابای ا.ت: د د دخترمه
یکی از بادیگاردا یه چیزی به مرده گفت مرده هم پوزخند زد و گفت
مرد سیاه پوش: یه راه داره بدهیت صاف شه
بابای ا.ت: چه راهی اقای کیم؟ فامیلی مرد سیاه پوش کیم بود
اقای کیم: دخترت رو بده هم بدهیت صاف میکنم هم 200 ملیون دلار بهت میدم
بابای ا.ت: قبوله
چییییی اون منو فروخت وای حالا چیکار کنم دوتا بادیگارد داشتن میومدن سمتم که من در خونه رو باز کردم و تا حد توانم شروع به دوییدن کردم اون لحظه به جز جونم هیچی برام مهم نبود همینطور که میدوییدم یهو حس کردم چیزی به سرم خورد و سیاهی.....
شرایط
دوتا کامنت
ده تا لایک
۲۲.۳k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.