⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 93
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
دست خودم نبود، از موقع دیدن مامان کلافه شده بودم.. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم :< خوبم به خدا >
ارسلان بلند شد و گفت :< میل ندارم >
به سالن رفت و روی کاناپه لم داد.
پوفی کشیدم...اشتهای خودمم کور شده بود... مثل اینکه مامان رفتن و اومدنش تلخی به همراه داشت...چرا بعد اینهم سال اومده بود؟ ظرفها رو جمع کردم و شستم و چای دم کردم...
به سالن نگاهی انداختم که ارسلان رو
ندیدم...برق اتاق کارش روشن بود...چای ریختم و به سمت اتاق رفتم و در زدم.
ارسلان :< بیا تو >
وارد شدم...ارسلان سرشو بلند کرد...خبری از اون چهره ی عصبی نیم ساعت پیش نبود..
به سمت میز رفتم و سینی رو روی میز گذاشتم...نگاهی به نقشه ها انداختم و گفتم :< چقدر پیچیده اس! >
خندید و گفت :< شما سر درنمیاری خانوم...وگرنه برای من آب... >
حرفشو قطع کردمو با لحن بامزه ای گفتم :< نمیخواد به رخ بکشی... >
لپمو کشید و فنجون چای رو برداشت...
دیانا :< کارت خیلی طول میکشه؟ >
ارسلان با شیطنت گفت :< بدون من خوابت نمیبره؟ >
دیانا :< نه >
ابروهاشو بالا انداخت و گفت :< چشم زودتر تمومش میکنم... >
#ارسلان🎀
از کلافگی و ناراحتی دیانا انگار منم کلافه بودم و نمی تونستم درست کارمو انجام بدم...
یک ساعتی که گذشت دست از کار کشیدم...بهتر بود کار رو به وقت دیگه ای موکول میکردم...
سینی چای رو داخل آشپزخانه بردم و شستم... نگاهم به کاناپه ی روبروی تی وی خورد.. دیانا غرق خواب
بود... کنترل تی وی رو برداشتم و خاموشش کردم... کنار کاناپه زانو زدم و آرنج هامو روی کاناپه گذاشتم و به
صورت دیانا خیره شدم...
لپشو بوسیدم که صداش غافلگیرم کرد :< هنوز نخوابیدی؟ >
ارسلان :< بیدار بودی؟ >
دیانا :< توی خواب و بیداری بودم... >
خمیازه ای کشید که تو یه حرکت بغلش کردم و هردو روی تخت نشستیم...
در حالی که کش موهاش رو باز میکرد گفت :< کارت تموم شد؟ >
برق رو خاموش کردمو روی تخت دراز کشیدم و گفتم :< نیمه تموم شد... خوابم میومد گفتم بیام بخوابیم... >
دیانا به پهلو دراز کشید و بهم خیره شد. دستمو دور کمرش انداختم و بغلش کردم..
ارسلان :< نمیخوای بگی چرا ناراحتی؟ >
دیانا :< فقط یه کم خستم عزیزم >
پوفی کشیدم و دستشو تو دستم گرفتم و چشمامو رو هم بستم..
****
پارت 93
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
دست خودم نبود، از موقع دیدن مامان کلافه شده بودم.. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم :< خوبم به خدا >
ارسلان بلند شد و گفت :< میل ندارم >
به سالن رفت و روی کاناپه لم داد.
پوفی کشیدم...اشتهای خودمم کور شده بود... مثل اینکه مامان رفتن و اومدنش تلخی به همراه داشت...چرا بعد اینهم سال اومده بود؟ ظرفها رو جمع کردم و شستم و چای دم کردم...
به سالن نگاهی انداختم که ارسلان رو
ندیدم...برق اتاق کارش روشن بود...چای ریختم و به سمت اتاق رفتم و در زدم.
ارسلان :< بیا تو >
وارد شدم...ارسلان سرشو بلند کرد...خبری از اون چهره ی عصبی نیم ساعت پیش نبود..
به سمت میز رفتم و سینی رو روی میز گذاشتم...نگاهی به نقشه ها انداختم و گفتم :< چقدر پیچیده اس! >
خندید و گفت :< شما سر درنمیاری خانوم...وگرنه برای من آب... >
حرفشو قطع کردمو با لحن بامزه ای گفتم :< نمیخواد به رخ بکشی... >
لپمو کشید و فنجون چای رو برداشت...
دیانا :< کارت خیلی طول میکشه؟ >
ارسلان با شیطنت گفت :< بدون من خوابت نمیبره؟ >
دیانا :< نه >
ابروهاشو بالا انداخت و گفت :< چشم زودتر تمومش میکنم... >
#ارسلان🎀
از کلافگی و ناراحتی دیانا انگار منم کلافه بودم و نمی تونستم درست کارمو انجام بدم...
یک ساعتی که گذشت دست از کار کشیدم...بهتر بود کار رو به وقت دیگه ای موکول میکردم...
سینی چای رو داخل آشپزخانه بردم و شستم... نگاهم به کاناپه ی روبروی تی وی خورد.. دیانا غرق خواب
بود... کنترل تی وی رو برداشتم و خاموشش کردم... کنار کاناپه زانو زدم و آرنج هامو روی کاناپه گذاشتم و به
صورت دیانا خیره شدم...
لپشو بوسیدم که صداش غافلگیرم کرد :< هنوز نخوابیدی؟ >
ارسلان :< بیدار بودی؟ >
دیانا :< توی خواب و بیداری بودم... >
خمیازه ای کشید که تو یه حرکت بغلش کردم و هردو روی تخت نشستیم...
در حالی که کش موهاش رو باز میکرد گفت :< کارت تموم شد؟ >
برق رو خاموش کردمو روی تخت دراز کشیدم و گفتم :< نیمه تموم شد... خوابم میومد گفتم بیام بخوابیم... >
دیانا به پهلو دراز کشید و بهم خیره شد. دستمو دور کمرش انداختم و بغلش کردم..
ارسلان :< نمیخوای بگی چرا ناراحتی؟ >
دیانا :< فقط یه کم خستم عزیزم >
پوفی کشیدم و دستشو تو دستم گرفتم و چشمامو رو هم بستم..
****
۲۳.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.