فیک کوک ( سرنوشت من) پارت۱۲
از زبان ا/ت
اون قولم زد..ا/ت چطوری تونستی اینقدر احمق باشی..عاشقش شدم با اینکه میدونستم کیه میدونستم چقدر آدم کش و عوضیه میدونستم چقدر آشغاله بی روح جلوی پنجره وایستادم نمیخواستم تقلا کنم...اما چطوری خودمو نجات بدم..اون منو بدبخت میکنه خدا میدونه قراره چه بلایی سرم بیاره حالا چیکار کنم پس فردا عروسیه..الان وقته ناراحتی و غصه نیست
باید یه راهی واسه فرار پیدا کنم باید قوی باشم..
نباید بزارم قلبم به مغزم غلبه کنه
فکر کن فکر کن ا/ت
نشستم روی تختم بالاخره که در رو برای آوردن شام باز میکنن اون موقع میتونم برم
نیم ساعت گذشت و دره اتاق باز شد آجوما بود سینی به دست اومد تو
بلند شدم و رفتم سمتش به دوروغ بغلش کردم و آروم کلید رو از دستش در آوردم
هلش دادم عقب..و از در رفتم بیرون نگهبانا افتادن دنبالم از دره عمارت رفتم بیرون.. دستپاچه بودم
فقط بدو بدو میدویدم نمیدونستم کجا برم خونه آنا من فقط آنا رو دارم اما خونه خودم چی ؟ اونجا پیدام میکنه
به سمته خونه آنا میدویدم هوا خیلی سرد بود ولی من فقط یه پیراهن کوتاه پوشیده بودم ( عکسش رو میزارم)
خیابون خلوته خلوت بود اما همچنان که میدویدم یه ماشین سیاه سوناتای سیاه جلوم وایستاد ترس تمام بدم رو گرفته بود چشام پر از اشک بود اما نمیریختن برگشتم از سمته مخالف برم که یه سوناتای دیگه جلوم ظاهر شد
پشت پشتی رفتم همش به دور و ورم نگاه میکردم تا یه راه فرار پیدا کنم
اما به محض اینکه حرکت کردم جونگ کوک از پشتم بلند گفت : پارک ا/ت..جرعت داری به قدم دیگه بردار
وقتی برگشتم سمتش با یه اسلحه سکته من وایستاده بود من هنوز نباید بمیرم هنوز باید زنده باشم تا انتقام بگیرم ازش دستام رو آروم گرفتم بالا
اون قولم زد..ا/ت چطوری تونستی اینقدر احمق باشی..عاشقش شدم با اینکه میدونستم کیه میدونستم چقدر آدم کش و عوضیه میدونستم چقدر آشغاله بی روح جلوی پنجره وایستادم نمیخواستم تقلا کنم...اما چطوری خودمو نجات بدم..اون منو بدبخت میکنه خدا میدونه قراره چه بلایی سرم بیاره حالا چیکار کنم پس فردا عروسیه..الان وقته ناراحتی و غصه نیست
باید یه راهی واسه فرار پیدا کنم باید قوی باشم..
نباید بزارم قلبم به مغزم غلبه کنه
فکر کن فکر کن ا/ت
نشستم روی تختم بالاخره که در رو برای آوردن شام باز میکنن اون موقع میتونم برم
نیم ساعت گذشت و دره اتاق باز شد آجوما بود سینی به دست اومد تو
بلند شدم و رفتم سمتش به دوروغ بغلش کردم و آروم کلید رو از دستش در آوردم
هلش دادم عقب..و از در رفتم بیرون نگهبانا افتادن دنبالم از دره عمارت رفتم بیرون.. دستپاچه بودم
فقط بدو بدو میدویدم نمیدونستم کجا برم خونه آنا من فقط آنا رو دارم اما خونه خودم چی ؟ اونجا پیدام میکنه
به سمته خونه آنا میدویدم هوا خیلی سرد بود ولی من فقط یه پیراهن کوتاه پوشیده بودم ( عکسش رو میزارم)
خیابون خلوته خلوت بود اما همچنان که میدویدم یه ماشین سیاه سوناتای سیاه جلوم وایستاد ترس تمام بدم رو گرفته بود چشام پر از اشک بود اما نمیریختن برگشتم از سمته مخالف برم که یه سوناتای دیگه جلوم ظاهر شد
پشت پشتی رفتم همش به دور و ورم نگاه میکردم تا یه راه فرار پیدا کنم
اما به محض اینکه حرکت کردم جونگ کوک از پشتم بلند گفت : پارک ا/ت..جرعت داری به قدم دیگه بردار
وقتی برگشتم سمتش با یه اسلحه سکته من وایستاده بود من هنوز نباید بمیرم هنوز باید زنده باشم تا انتقام بگیرم ازش دستام رو آروم گرفتم بالا
۱۰۱.۰k
۳۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.