for love P9
for love p8
م.ج : رز عزیزم سرتو بیار بالا من و پدر جونگ کوک هم شب اول رابطمون....
م : مامان
م.ج : چیه
م : هیش
ب.ج : چقدرم خوش گذشت
همه شروع به خندیدن کردیم
« یک ماه بعد »
تو این یک ماه بیشتر با جونگ کوک وقت گذروندم و بیشتر عاشقش شدم.
امروز دقیقا یک ماه و یک روز از قرار گزاشتنمون میگذره.
دیگه تو مدرسه همه من رو میشناسن و باهام خوب رفتار میکنن.
تو همین فکر ها بودم که چیزی رشته افکارمو پاره کرد
_ چرا اینجا نشستی پرنسس؟
+ کجا بشینم؟؟
با لبخند مرموزانه ای به پاهاش اشاره کرد
با دیدن لبخند و اشاره کردن به پاهاش منظورشو فهمیدم
با عصبانیت زدم به شونش
+ هییییی خیلی....
داشتم حرف میزدم که بلند شد و فرار کرد منم دنبالش میدوییدم.
بالاخره وایستاد و گذاشت بزنمش.
داشتیم میخندیدیم که گوشیم زنگ خورد.
وقتی موبایلمو برداشتم خط مینجی رو دیدم
+ صبر کن باید اینو جواب بدم
گوشی رو برداشتم
م : رورو ی قشنگم چطوره؟؟
_ هی فقط من میتونم بهش بگم رورو
م : صدای جونگ کوک بود ؟؟
+ آره
م : اوه
م : زنگ زدم بهت بگم امشب شام خونمون دعوتید مامان میخواست بهت بگه ها ولی گفتم من اولین نفری باشم که بهت میگم
+ باشه خانم خانم ها
م : کاری نداری؟؟
+ بایییی
تلفن رو قطع کردم
_ چی میگفت ؟؟؟
+ هیچی داشت میگفت...
تلفنم دوباره زنگ خورد
بدون دیدن مخاطب تلفن رو جواب دادم
+ بله؟؟
م.ج : سلام رورو ی نازم
+ سلام
م.ج : رز عزیزم میخواستم بگم امشب شام خونه ما دعوتید
+ بله میدونم مینجی گفت
م.ج : از دست این دختر
م.ج : کاری نداری عزیزم؟؟
+ نه خدافظ
تلفن رو قطع کردم
_ چی میگفت؟؟
+ شام دعوتیم خونتون
_ اوه
« شب »
یادمه شب اولی که جونگ کوک شون خونه ما بودن من پیراهن سفید پوشیده بودم.
الان هم یه پیراهن سفید پوشیدم و حرکت کردیم.
وقت به عمارت جئون ها رسیدیم جمع خیلی صمیمی بود
سر شام پدر جونگ کوک دو تا تقه به لیوانش زد
پ.ج : طبق صحبت هایی که با آقای هوانگ و جونگ کوک داشتیم قراره امشب چیز مهمی رو اعلام کنیم.... یعنی جونگ کوک چیز مهمی رو اعلام کنه
پ.ر : ولی بهتره بعد شام راجبش حرف بزنیم نه؟؟
پ. ج : بله درسته ... ادامه بدید
غذامون رو خوردیم و بعد شام سمت پذیرایی رفتیم
وقتی وارد سالن شدم روی صندلی نشستم
بعد از اینکه یکم حرف زدیم جونگ کوک بلند شد
دستمو گرفت و منو برد وسط پذیرایی
یک ثانیه هم نشد که در تق تق صدا کرد
با نگاه های خیره بهم فهمیدم باید در رو باز کنم
جلو در یه باکس گل بود که روش یه جعبه کوچیک بود
باکس رو برداشتم و رفتم پیش کوک
جعبه کوچیک روش رو برداشت و دستم داد
باکس رو بهش دادم و بسته رو باز کردم
با دیدن حلقه توش نفسم برید
_ رز.... روزی که سرنوشت باعث شد رو به روی هم قرار بگیریم زیبا ترین روز زندگی من بود
_ از اون روز تا الان ک یک ماه و یک روز گذشته
_ تو این یک ماه و یک روز تمام وجودم با تو همرنگ شده
_ بزرگ ترین آرزوم اینه که جزئی از وجود من باقی بمونی و بزرگترین سوالم اینه....
_ با من ازدواج میکنی؟
قلبم داشت فریاد میکشید ولی مغزم خاموش بود.
مسخواستم چیزی بگم ولی بدنم سست بود و زبونم بند اومده بود
با تمام توان لب هام رو از هم فاصله دادم تا چیزی بگم
+.....
اوکی لاولیا
اسلاید دوم لباس جونگ کوک
اسلاید سوم لباس رز
اسلاید چهارم باکس گل
اسلاید پنجم حلقه
م.ج : رز عزیزم سرتو بیار بالا من و پدر جونگ کوک هم شب اول رابطمون....
م : مامان
م.ج : چیه
م : هیش
ب.ج : چقدرم خوش گذشت
همه شروع به خندیدن کردیم
« یک ماه بعد »
تو این یک ماه بیشتر با جونگ کوک وقت گذروندم و بیشتر عاشقش شدم.
امروز دقیقا یک ماه و یک روز از قرار گزاشتنمون میگذره.
دیگه تو مدرسه همه من رو میشناسن و باهام خوب رفتار میکنن.
تو همین فکر ها بودم که چیزی رشته افکارمو پاره کرد
_ چرا اینجا نشستی پرنسس؟
+ کجا بشینم؟؟
با لبخند مرموزانه ای به پاهاش اشاره کرد
با دیدن لبخند و اشاره کردن به پاهاش منظورشو فهمیدم
با عصبانیت زدم به شونش
+ هییییی خیلی....
داشتم حرف میزدم که بلند شد و فرار کرد منم دنبالش میدوییدم.
بالاخره وایستاد و گذاشت بزنمش.
داشتیم میخندیدیم که گوشیم زنگ خورد.
وقتی موبایلمو برداشتم خط مینجی رو دیدم
+ صبر کن باید اینو جواب بدم
گوشی رو برداشتم
م : رورو ی قشنگم چطوره؟؟
_ هی فقط من میتونم بهش بگم رورو
م : صدای جونگ کوک بود ؟؟
+ آره
م : اوه
م : زنگ زدم بهت بگم امشب شام خونمون دعوتید مامان میخواست بهت بگه ها ولی گفتم من اولین نفری باشم که بهت میگم
+ باشه خانم خانم ها
م : کاری نداری؟؟
+ بایییی
تلفن رو قطع کردم
_ چی میگفت ؟؟؟
+ هیچی داشت میگفت...
تلفنم دوباره زنگ خورد
بدون دیدن مخاطب تلفن رو جواب دادم
+ بله؟؟
م.ج : سلام رورو ی نازم
+ سلام
م.ج : رز عزیزم میخواستم بگم امشب شام خونه ما دعوتید
+ بله میدونم مینجی گفت
م.ج : از دست این دختر
م.ج : کاری نداری عزیزم؟؟
+ نه خدافظ
تلفن رو قطع کردم
_ چی میگفت؟؟
+ شام دعوتیم خونتون
_ اوه
« شب »
یادمه شب اولی که جونگ کوک شون خونه ما بودن من پیراهن سفید پوشیده بودم.
الان هم یه پیراهن سفید پوشیدم و حرکت کردیم.
وقت به عمارت جئون ها رسیدیم جمع خیلی صمیمی بود
سر شام پدر جونگ کوک دو تا تقه به لیوانش زد
پ.ج : طبق صحبت هایی که با آقای هوانگ و جونگ کوک داشتیم قراره امشب چیز مهمی رو اعلام کنیم.... یعنی جونگ کوک چیز مهمی رو اعلام کنه
پ.ر : ولی بهتره بعد شام راجبش حرف بزنیم نه؟؟
پ. ج : بله درسته ... ادامه بدید
غذامون رو خوردیم و بعد شام سمت پذیرایی رفتیم
وقتی وارد سالن شدم روی صندلی نشستم
بعد از اینکه یکم حرف زدیم جونگ کوک بلند شد
دستمو گرفت و منو برد وسط پذیرایی
یک ثانیه هم نشد که در تق تق صدا کرد
با نگاه های خیره بهم فهمیدم باید در رو باز کنم
جلو در یه باکس گل بود که روش یه جعبه کوچیک بود
باکس رو برداشتم و رفتم پیش کوک
جعبه کوچیک روش رو برداشت و دستم داد
باکس رو بهش دادم و بسته رو باز کردم
با دیدن حلقه توش نفسم برید
_ رز.... روزی که سرنوشت باعث شد رو به روی هم قرار بگیریم زیبا ترین روز زندگی من بود
_ از اون روز تا الان ک یک ماه و یک روز گذشته
_ تو این یک ماه و یک روز تمام وجودم با تو همرنگ شده
_ بزرگ ترین آرزوم اینه که جزئی از وجود من باقی بمونی و بزرگترین سوالم اینه....
_ با من ازدواج میکنی؟
قلبم داشت فریاد میکشید ولی مغزم خاموش بود.
مسخواستم چیزی بگم ولی بدنم سست بود و زبونم بند اومده بود
با تمام توان لب هام رو از هم فاصله دادم تا چیزی بگم
+.....
اوکی لاولیا
اسلاید دوم لباس جونگ کوک
اسلاید سوم لباس رز
اسلاید چهارم باکس گل
اسلاید پنجم حلقه
۵.۱k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.