هکر لجباز من پارت ۹ 🎧💫 (:
جینا : اشک تو چشمام حلقه زده بود سریع از اونجا دور شدم و رفتم سمت در عمارت و سریع ازش خارج شدم بادیگارد ها خیلی سعی کردن جلوم رو بگیرن ولی نتونستن با گریه از اونجا دور شدم و رفتم سر قبر مامان بابام و باهاشون کلی درد و دل کردم من اگه پیش اونا بمونم جونم تو خطر میوفته پس تو اینهمه مدت فقط بازیچه بودم.💔
* از زبان جین :
مشغول کارام بودم که یهو بادیگارد سا ترس اومد داخل اتاق .
بادیگارد : ارباب ... ب..بانو جینا ف..فرار کردن .( نفس نفس *)
جین : چیییییییی ؟ ( داد و عصبی *)
بادیگارد: ارباب به خدا ما نفهمیدیم چیشد فقط یهو جینا خانوم با گریه هممونو کنار زد و از عمارت خارج شد .
جین : ماشینمو آماده کن !
بادیگارد: چشم .
جین : یعنی چی با گریه چرا گریه میکرده ؟
ب/ج : پسرمممممم ( داد )
جین : چیه بابا خونه رو گذاشتی رو سرت !
ب/ج : جینا اشتباهی متوجه شده من برايه اینکه خالتو گول بزنم میگفتم جینا رو یا میکشم یا میفروشم و اونم شنیده و اشتباه متوجه شده .
جین : ای خداااا باباااا .
با سرعت کتمو برداشتم و رفتم سوییچ ماشینمو گرفتم و سوار شدم و با سرعت زیاد رفتم .
* از زبان جینا :
بعد که کمی خالی شدم از قبرستون خارج شدم و تو خیابونا راه میرفتم که چند قطره اب از آسمون رو صورتم ریخ هه انگار تنها گریه نمیکنم . طولی نکشید که بارون شروع به باریدن کرد .
از بچگی بارونو دوست داشتم چون شبی که به دنیا اومدم داشت بارون میومد و همیشه وقتی خوشحال بودم بارون میبارید ولی الان نه .
راوی : دخترک شروع به گریه کردن کرد .... هم خوشحال بود هم ناراحت ! خوشحالیش بخاطر این بود که بارون با دلش یار بود و ناراحتیش بخاطر این بود در آینده اتفاقی خوبی واسش نمیافتاد... با نسیم خنکی که میزد و موهایه بلند مشکیش رو هوا میرقصید.
جینا بویه بارون رو تو کل بدنش وارد کرد چشماشو بست و کنار درختی که تویه پارک نزدیک عمارت بود نشست و زانو هاشو بغل کرد . انقد حالش بد بود که نفهمید با نزدیک بودنش به عمارت ممکنه پیداش کنن .
چشمایه دخترک قرمز بود و باد کرده بود هنوز چشماش پر آب بود .
جایه چمن ها نشسته بود تا بویه خوبی که مخلوط بارون و چمن و درخت ها بود رو حس کنه .
جین نگران همه جارو با دقت نگاه میکرد دلیل نگرانیش رو نمیدونست میترسید تو این بارونی که دقیقه به دقیقه شدتش بیشتر میشد جینا تو خطر باشه تا اینکه دختری زیر درخت دید فهمید جیناست از ماشین پیاده شد و با قدم های آرومی نزدیک دخترک رفت .
جینا : سرم رو بالا آوردم که با جین مواجه شدم ترس تو وجودم موج میزد .
جین : رو زانو هام نشستم و چونشو گرفتم اشکاشو پاک کردم و لب زدم ....
ادامه دارد ......
* از زبان جین :
مشغول کارام بودم که یهو بادیگارد سا ترس اومد داخل اتاق .
بادیگارد : ارباب ... ب..بانو جینا ف..فرار کردن .( نفس نفس *)
جین : چیییییییی ؟ ( داد و عصبی *)
بادیگارد: ارباب به خدا ما نفهمیدیم چیشد فقط یهو جینا خانوم با گریه هممونو کنار زد و از عمارت خارج شد .
جین : ماشینمو آماده کن !
بادیگارد: چشم .
جین : یعنی چی با گریه چرا گریه میکرده ؟
ب/ج : پسرمممممم ( داد )
جین : چیه بابا خونه رو گذاشتی رو سرت !
ب/ج : جینا اشتباهی متوجه شده من برايه اینکه خالتو گول بزنم میگفتم جینا رو یا میکشم یا میفروشم و اونم شنیده و اشتباه متوجه شده .
جین : ای خداااا باباااا .
با سرعت کتمو برداشتم و رفتم سوییچ ماشینمو گرفتم و سوار شدم و با سرعت زیاد رفتم .
* از زبان جینا :
بعد که کمی خالی شدم از قبرستون خارج شدم و تو خیابونا راه میرفتم که چند قطره اب از آسمون رو صورتم ریخ هه انگار تنها گریه نمیکنم . طولی نکشید که بارون شروع به باریدن کرد .
از بچگی بارونو دوست داشتم چون شبی که به دنیا اومدم داشت بارون میومد و همیشه وقتی خوشحال بودم بارون میبارید ولی الان نه .
راوی : دخترک شروع به گریه کردن کرد .... هم خوشحال بود هم ناراحت ! خوشحالیش بخاطر این بود که بارون با دلش یار بود و ناراحتیش بخاطر این بود در آینده اتفاقی خوبی واسش نمیافتاد... با نسیم خنکی که میزد و موهایه بلند مشکیش رو هوا میرقصید.
جینا بویه بارون رو تو کل بدنش وارد کرد چشماشو بست و کنار درختی که تویه پارک نزدیک عمارت بود نشست و زانو هاشو بغل کرد . انقد حالش بد بود که نفهمید با نزدیک بودنش به عمارت ممکنه پیداش کنن .
چشمایه دخترک قرمز بود و باد کرده بود هنوز چشماش پر آب بود .
جایه چمن ها نشسته بود تا بویه خوبی که مخلوط بارون و چمن و درخت ها بود رو حس کنه .
جین نگران همه جارو با دقت نگاه میکرد دلیل نگرانیش رو نمیدونست میترسید تو این بارونی که دقیقه به دقیقه شدتش بیشتر میشد جینا تو خطر باشه تا اینکه دختری زیر درخت دید فهمید جیناست از ماشین پیاده شد و با قدم های آرومی نزدیک دخترک رفت .
جینا : سرم رو بالا آوردم که با جین مواجه شدم ترس تو وجودم موج میزد .
جین : رو زانو هام نشستم و چونشو گرفتم اشکاشو پاک کردم و لب زدم ....
ادامه دارد ......
۲.۱k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.