♡دوستت دارم حتی بدون تو♡ پارت ۲
♡دوستت دارم حتی بدون تو♡ پارت ۲
♡I love you even without you♡
♡나는 당신이 없어도 당신을 사랑합니다♡
_________________________
(فلش بک به سال ۱۹۹۰)
هانول:
امروز روز اول دانشگاهم بود،ترم آخر،رشته پزشکی، خوش حال بودم که بلاخره دانشگاهم تموم میشه و کارم رو شروع میکنم. ولی از یه طرف ناراحت بودم، دوست نداشتم اون پسره رو ببینم. اصلا حوصله ندارم یک سال دیگه هم تحملش کنم. افکارم رو از چیز های خوب پر کردم و آماده شدم. از مامانم خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون و به سمت دانشگاه حرکت کردم. راه زیادی تا دانشگاه داشتم، به خاطر همین به ایستگاه مترو رفتم و سوار مترو شدم.
تهیونگ:
صبح زود از خواب بیدار شدم. به سمت سرویس رفتم و کار های مربوط رو انجام دادم و یک دوش ۳۰ مینی گرفتم. امروز روز اول دانشگاهم بود، ترم آخر، رشته ی پزشکی. اصلا دلم نمیخواست برم دانشگاه. فقط به خاطره پدرمه که میرم. چون او دوست داره که پزشک بشم، درست مثل خودش. ولی الان که بازنشسته شده یه شرکت راه انداخته. نمیخواستم دختر های دانشگاه رو ببینم که همشون روم کراشن. فقط یه دختره هست که اصلا براش مهم نیستم و فقط من رو به عنوان یک دانشجو میبینه! اسمش چی بود؟...ام...آها پارک هانول!
با صدای پدرم از افکارم اومدم بیرون
(پدر تهیونگ: پ.ت)
پ.ت: پسرم راننده دم در منتظره!
ته(تهیونگ): باشه پدر الان میام!
کیفم رو برداشتم و از پدرم خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
*۳۰ مین بعد*
هانول:
خداروشکر به موقع رسیدم! صبر کن ببینم! این کیم تهیونگ نیست؟ چرا خودشه! آخه چرا من باید با این همزمان به دانشگاه برسم؟! الان بچه ها فکر میکنند که من با این اومدم، حالا بیا و جمش کن! همزمان با هم وارد دانشگاه شدیم. برای اینکه نشون بدم که ادب دارم بهش سلام دادم. ولی اون فقط سرش رو تکون داد. چه بی ادب!
ای خدا...مثل همیشه دختر ها به سمتش هجوم آوردند. مگه چی داره که دختر ها شیفتَش میشن؟ از افکارم اومدم بیرون و به سمت کلاس راه افتادم.
ادامه دارد...
اینم از پارت ۲💜اگه مشکلی اشکالی چیزی تو فیک هست بهم بگید؟!
♡I love you even without you♡
♡나는 당신이 없어도 당신을 사랑합니다♡
_________________________
(فلش بک به سال ۱۹۹۰)
هانول:
امروز روز اول دانشگاهم بود،ترم آخر،رشته پزشکی، خوش حال بودم که بلاخره دانشگاهم تموم میشه و کارم رو شروع میکنم. ولی از یه طرف ناراحت بودم، دوست نداشتم اون پسره رو ببینم. اصلا حوصله ندارم یک سال دیگه هم تحملش کنم. افکارم رو از چیز های خوب پر کردم و آماده شدم. از مامانم خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون و به سمت دانشگاه حرکت کردم. راه زیادی تا دانشگاه داشتم، به خاطر همین به ایستگاه مترو رفتم و سوار مترو شدم.
تهیونگ:
صبح زود از خواب بیدار شدم. به سمت سرویس رفتم و کار های مربوط رو انجام دادم و یک دوش ۳۰ مینی گرفتم. امروز روز اول دانشگاهم بود، ترم آخر، رشته ی پزشکی. اصلا دلم نمیخواست برم دانشگاه. فقط به خاطره پدرمه که میرم. چون او دوست داره که پزشک بشم، درست مثل خودش. ولی الان که بازنشسته شده یه شرکت راه انداخته. نمیخواستم دختر های دانشگاه رو ببینم که همشون روم کراشن. فقط یه دختره هست که اصلا براش مهم نیستم و فقط من رو به عنوان یک دانشجو میبینه! اسمش چی بود؟...ام...آها پارک هانول!
با صدای پدرم از افکارم اومدم بیرون
(پدر تهیونگ: پ.ت)
پ.ت: پسرم راننده دم در منتظره!
ته(تهیونگ): باشه پدر الان میام!
کیفم رو برداشتم و از پدرم خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
*۳۰ مین بعد*
هانول:
خداروشکر به موقع رسیدم! صبر کن ببینم! این کیم تهیونگ نیست؟ چرا خودشه! آخه چرا من باید با این همزمان به دانشگاه برسم؟! الان بچه ها فکر میکنند که من با این اومدم، حالا بیا و جمش کن! همزمان با هم وارد دانشگاه شدیم. برای اینکه نشون بدم که ادب دارم بهش سلام دادم. ولی اون فقط سرش رو تکون داد. چه بی ادب!
ای خدا...مثل همیشه دختر ها به سمتش هجوم آوردند. مگه چی داره که دختر ها شیفتَش میشن؟ از افکارم اومدم بیرون و به سمت کلاس راه افتادم.
ادامه دارد...
اینم از پارت ۲💜اگه مشکلی اشکالی چیزی تو فیک هست بهم بگید؟!
۷۸۰
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.