فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت45
°از زبان دازای]
_اوم دازای، اون پایین یه ماشین منتظرت وایساده.
سرمو سمتش چرخوندم ـو گفتم: یه ماشین؟ منتظر من؟!
سری تکون داد که از جام بلند شدم ـو سمت ـه پنجره رفتم ـو کنارش وایسادم.
از پنجره به پایین نگاه کردم، گفتم: ماشین ـه دیگه ای جز ماشین ـه حمل زبانه نمیبینم.
لیوان ـه شکلات داغو به لباش نزدیک کرد ـو گفت: دقیقا!
برای لحظه ای مات ـو مبهوت بهش خیره شدم که کمی از شکلات داغشو خورد.
_چییییییی؟؟!
تا این حرفو زدم موقع خوردن خنده ـش گرفت.
سریع دنبالش گذاشتم که با خنده دویید.
با جاذبه ـش خودشو بالا برد ـو با خنده گفت: حالا اگه میتونی منو بگیر!
دستمو با حرص رو سرم گذاشتم ـو زیر ـه لب گفتم: خدای من! "
کلا این تغییر ـه ناگهانیش خیلی عجیبه، خیلی!
اروم پایین اومد ـو گفت: داره بارون میاد.
دستمو پایین اوردم ـو سرمو سمت ـه پنجره چرخوندم ـو گفتم: اره.
سمت ـه اتاق رفت ـو با ژاکتش برگشت، سرمو سمتش چرخوندم ـو گفتم: کجا میخوای بری؟
همونطور که داشت ژاکتشو میپوشید گفت: بیرون، از بارون خوشم میاد. توعم میای؟
سری تکون دادم ـو ژاکتم که به چوب لباسی اویزونش کرده بودمو برداشتم ـو پوشیدم.
یه چترم برداشتم ـو گفتم: مگه تو چتر نمیخوای؟
در ـه خونه ـرو باز کرد ـو گفت: نه.
شونه ای بالا انداختم ـو همراهش از خونه بیرون رفتم.
وقتی از اپارتمان بیرون رفتیم با دیدن ـه بارون ذوق کرد ـو سریع جلو رفت ـو وسط ـه خیابون وایساد.
از زبان چویا] °
وسط ـه خیابون وایسادم ـو با خنده سرمو بالا اوردم. حس ـه خوبی داشتم.
چشمامو بستم که حس کردم دیگه قطره های بارون روی صورتم فرود نمیان.
چشمامو باز کردم ـو به دازای نگاه کردم.
چترو رو سرم گرفته بود، گفت: سرما میخوری!!
از زیر ـه چتر بیرون اومدم ـو گفتم: چیزیم نمیشه.
چشماشو تو حدقه چرخوند ـو سمت ـه یه صندلی رفت ـو روش نشست.
چشمم به یه غنچه ی کوچیک گوشه ی خیابون افتاد، سمتش رفتم ـو روی زانوهام خم شدم ـو با لبخند به غنچه زل زدم.
یاد ـه موقعی افتادم که از خونه ی اون دازای لعنتی زدم بیرون.
یادم نمیاد برای چی ولی زیاد با احساساتم بازی میکرد ـو اذیتم میکرد،.....
ولی.. در برابر اون همه ازاری که بهم کرد ازم مراقبتم کرد نه؟ موقعی که موری بیرونم کرد تنها کسی که به فکرم بود دازای بود، من باید کارایی که برام کرده بود ـو جبران میکردم ولی بجاش حرفای بد ـو ناسزا بهش گفتم که مطمئنم زیادی احساساتشو جریحه دار کردم.
یعنی میتونیم اون مانامی ـه لعنتی ـو پیدا کنیم ـو دوباره به روال ـه عادیه زندگیمون برگردیم؟
نمیدونم چرا تا الان کاری نکرده، نکنه... نکنه به بچه ها اسیب زده ـو بعدش نوبت ماعه؟ مگه از رو جنازه ی من رد شه، هرطور شده هممون سالمـو سلامت از این ماجرا بیرون میریم.
نمیدونم چجوری ـو از کجا اسمه مانامی به ذهنم هجوم اورد ولی میدونم همون هاچیروعه و قبلا میشناختمش ولی فراموش کردم.
با حس ـه دسته کسی روی شونه ـم به خودم اومدم ـو از عالم ـه تفکرات بیرون اومدم.
سرمو بالا اوردم ـو سمت ـه اون فرد چرخوندم.
دازای!
مثله من رو زانوهاش خم شد ـو با لبخند گفت: ببینم چی تورو اینقدر جذب ـه خودش کرده که ده دیقه ـس همینطوری بهش خیره شدی...! اوو چه غنچه ی قشنگی!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت45
°از زبان دازای]
_اوم دازای، اون پایین یه ماشین منتظرت وایساده.
سرمو سمتش چرخوندم ـو گفتم: یه ماشین؟ منتظر من؟!
سری تکون داد که از جام بلند شدم ـو سمت ـه پنجره رفتم ـو کنارش وایسادم.
از پنجره به پایین نگاه کردم، گفتم: ماشین ـه دیگه ای جز ماشین ـه حمل زبانه نمیبینم.
لیوان ـه شکلات داغو به لباش نزدیک کرد ـو گفت: دقیقا!
برای لحظه ای مات ـو مبهوت بهش خیره شدم که کمی از شکلات داغشو خورد.
_چییییییی؟؟!
تا این حرفو زدم موقع خوردن خنده ـش گرفت.
سریع دنبالش گذاشتم که با خنده دویید.
با جاذبه ـش خودشو بالا برد ـو با خنده گفت: حالا اگه میتونی منو بگیر!
دستمو با حرص رو سرم گذاشتم ـو زیر ـه لب گفتم: خدای من! "
کلا این تغییر ـه ناگهانیش خیلی عجیبه، خیلی!
اروم پایین اومد ـو گفت: داره بارون میاد.
دستمو پایین اوردم ـو سرمو سمت ـه پنجره چرخوندم ـو گفتم: اره.
سمت ـه اتاق رفت ـو با ژاکتش برگشت، سرمو سمتش چرخوندم ـو گفتم: کجا میخوای بری؟
همونطور که داشت ژاکتشو میپوشید گفت: بیرون، از بارون خوشم میاد. توعم میای؟
سری تکون دادم ـو ژاکتم که به چوب لباسی اویزونش کرده بودمو برداشتم ـو پوشیدم.
یه چترم برداشتم ـو گفتم: مگه تو چتر نمیخوای؟
در ـه خونه ـرو باز کرد ـو گفت: نه.
شونه ای بالا انداختم ـو همراهش از خونه بیرون رفتم.
وقتی از اپارتمان بیرون رفتیم با دیدن ـه بارون ذوق کرد ـو سریع جلو رفت ـو وسط ـه خیابون وایساد.
از زبان چویا] °
وسط ـه خیابون وایسادم ـو با خنده سرمو بالا اوردم. حس ـه خوبی داشتم.
چشمامو بستم که حس کردم دیگه قطره های بارون روی صورتم فرود نمیان.
چشمامو باز کردم ـو به دازای نگاه کردم.
چترو رو سرم گرفته بود، گفت: سرما میخوری!!
از زیر ـه چتر بیرون اومدم ـو گفتم: چیزیم نمیشه.
چشماشو تو حدقه چرخوند ـو سمت ـه یه صندلی رفت ـو روش نشست.
چشمم به یه غنچه ی کوچیک گوشه ی خیابون افتاد، سمتش رفتم ـو روی زانوهام خم شدم ـو با لبخند به غنچه زل زدم.
یاد ـه موقعی افتادم که از خونه ی اون دازای لعنتی زدم بیرون.
یادم نمیاد برای چی ولی زیاد با احساساتم بازی میکرد ـو اذیتم میکرد،.....
ولی.. در برابر اون همه ازاری که بهم کرد ازم مراقبتم کرد نه؟ موقعی که موری بیرونم کرد تنها کسی که به فکرم بود دازای بود، من باید کارایی که برام کرده بود ـو جبران میکردم ولی بجاش حرفای بد ـو ناسزا بهش گفتم که مطمئنم زیادی احساساتشو جریحه دار کردم.
یعنی میتونیم اون مانامی ـه لعنتی ـو پیدا کنیم ـو دوباره به روال ـه عادیه زندگیمون برگردیم؟
نمیدونم چرا تا الان کاری نکرده، نکنه... نکنه به بچه ها اسیب زده ـو بعدش نوبت ماعه؟ مگه از رو جنازه ی من رد شه، هرطور شده هممون سالمـو سلامت از این ماجرا بیرون میریم.
نمیدونم چجوری ـو از کجا اسمه مانامی به ذهنم هجوم اورد ولی میدونم همون هاچیروعه و قبلا میشناختمش ولی فراموش کردم.
با حس ـه دسته کسی روی شونه ـم به خودم اومدم ـو از عالم ـه تفکرات بیرون اومدم.
سرمو بالا اوردم ـو سمت ـه اون فرد چرخوندم.
دازای!
مثله من رو زانوهاش خم شد ـو با لبخند گفت: ببینم چی تورو اینقدر جذب ـه خودش کرده که ده دیقه ـس همینطوری بهش خیره شدی...! اوو چه غنچه ی قشنگی!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۱۲.۱k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.