30
دخترک برای لحظه ای به چشمان ژن زل زد و بعد با تمام نفرتی که وجودش را پر کرده بود استوار و محکم گفت.
-متاسفی؟ توی لعنتی؟ به سر و وضعم با دقت نگاه کن چی میبینی؟ این بلاییه که تو فقط تو یک سال سر من آوردی.تو آسمون زندگیمو به زمین رسوندی. تو پسر عمومو کشتی! بدنمو دزدیدی. سپس در حالی که با چشمان آبی رنگش که در تاریکی میدرخشید و اخمی که روی ابرو هایش جا خوش کرده بود به چشمان درماندهی ملکه نگاه کرد.
اینو بدون، تو فقط یه کثافت آشغال لعنتی ای که تو قالب ملکه زندگی میکنه. من حالم ازت بهم میخوره و تنفرم ازت تمومی نداره و مطمعن باش یک روزی طوری تلافیشو سرت در میارم که به زانوم بیوفتی. و من از عواقب حرفام نمیترسم. پس هرکاری میخوای بکن ولی بدون که من به تأسف و پشیمونی تو الان نیاز ندارم. بزارش برای وقتی که زندگیتو جهنم کردم و به زانو در اومدی.
اگر به کسی میگفتی که روحی با همچین بدن درمانده ای اینگونه ملکهی ارواح را سرجایش خشک کرده به تو میخندید و حالا همچنین اتفاقی داخل سلول تاریک امیلی در حال وقوع بود.
سپس امیلی بعد از مدتی سکون دوباره دهان باز کرد و گفت *من ازت متنفرم دیانیرا*
!!؟؟!!!؟!
(دیانریا؟ اسمی که بعد از ملکه شدنم هرگز باهاش صدا زده نشدم. من آخرین بار مادری رو پونزده سال پیش دیدم، مادری که بعد از اینکه فهمید ملکم بدون کوچکترین حس مادرانه ای برای همیشه ترکم کرد، هنوز جملش رو قبل محو شدن برای همیشه یادم نرفته.
خداحافظ دیانیرا...
و بعد از اون من هرگز اسمم رو نشنیدم. از زبون هیچکس. و حالا؟ خنده داره. این دختر از کجا اسم منو میدونه. در حالی که فقط خدمه های خیلی قدیمی من که از همون اولش بودن اسمم رو میدونن)
ت.تو. اسمم..رو از کجا میدونی؟
دخترک پوزخندی میزنه. با یکم کنجکاوی هرچیزی رو میشه فهمید.
باز هم بغض ته گلوی ملکه رو گرفته بود. اون هرگز گریه نکرده بود، تا امروز که تو بغل مادرش اشک ریخته بود. حالا هر وقت کوچکترین اتفاق ناراحت کننده ای میافتاد یا خاطراتش زنده میشد. بغض میکرد و دلش میخواست گریه کند. بدون هیچ حرفی از سلول خارج شد و با سرعت هنگامی که موهای به رنگ کلاغش در آسمان دنبالش میکردند به قصر سلطنتی برگشت و در اتاقش روی تخت دراز کشید تا به دنیای انسان ها برگردد. جایی که هیچکس اون رو گناهکار نمیدید و از شر هرچیزی خلاص بود. چشمانش را بست و به آرومی به خواب رفت.
***زندان***
بعد از رفتن ملکه، امیلی روی زمین نشسته بود و با بی حسی به رو به رویش چشم دوخته بود و انتظار فردی را میکشید ناگهان یکی از ارواح طلسم شده با پارچه ای سفید رنگ که تمام بدنش را پوشانده بود به سمت سلول امیلی میاد.
-متاسفی؟ توی لعنتی؟ به سر و وضعم با دقت نگاه کن چی میبینی؟ این بلاییه که تو فقط تو یک سال سر من آوردی.تو آسمون زندگیمو به زمین رسوندی. تو پسر عمومو کشتی! بدنمو دزدیدی. سپس در حالی که با چشمان آبی رنگش که در تاریکی میدرخشید و اخمی که روی ابرو هایش جا خوش کرده بود به چشمان درماندهی ملکه نگاه کرد.
اینو بدون، تو فقط یه کثافت آشغال لعنتی ای که تو قالب ملکه زندگی میکنه. من حالم ازت بهم میخوره و تنفرم ازت تمومی نداره و مطمعن باش یک روزی طوری تلافیشو سرت در میارم که به زانوم بیوفتی. و من از عواقب حرفام نمیترسم. پس هرکاری میخوای بکن ولی بدون که من به تأسف و پشیمونی تو الان نیاز ندارم. بزارش برای وقتی که زندگیتو جهنم کردم و به زانو در اومدی.
اگر به کسی میگفتی که روحی با همچین بدن درمانده ای اینگونه ملکهی ارواح را سرجایش خشک کرده به تو میخندید و حالا همچنین اتفاقی داخل سلول تاریک امیلی در حال وقوع بود.
سپس امیلی بعد از مدتی سکون دوباره دهان باز کرد و گفت *من ازت متنفرم دیانیرا*
!!؟؟!!!؟!
(دیانریا؟ اسمی که بعد از ملکه شدنم هرگز باهاش صدا زده نشدم. من آخرین بار مادری رو پونزده سال پیش دیدم، مادری که بعد از اینکه فهمید ملکم بدون کوچکترین حس مادرانه ای برای همیشه ترکم کرد، هنوز جملش رو قبل محو شدن برای همیشه یادم نرفته.
خداحافظ دیانیرا...
و بعد از اون من هرگز اسمم رو نشنیدم. از زبون هیچکس. و حالا؟ خنده داره. این دختر از کجا اسم منو میدونه. در حالی که فقط خدمه های خیلی قدیمی من که از همون اولش بودن اسمم رو میدونن)
ت.تو. اسمم..رو از کجا میدونی؟
دخترک پوزخندی میزنه. با یکم کنجکاوی هرچیزی رو میشه فهمید.
باز هم بغض ته گلوی ملکه رو گرفته بود. اون هرگز گریه نکرده بود، تا امروز که تو بغل مادرش اشک ریخته بود. حالا هر وقت کوچکترین اتفاق ناراحت کننده ای میافتاد یا خاطراتش زنده میشد. بغض میکرد و دلش میخواست گریه کند. بدون هیچ حرفی از سلول خارج شد و با سرعت هنگامی که موهای به رنگ کلاغش در آسمان دنبالش میکردند به قصر سلطنتی برگشت و در اتاقش روی تخت دراز کشید تا به دنیای انسان ها برگردد. جایی که هیچکس اون رو گناهکار نمیدید و از شر هرچیزی خلاص بود. چشمانش را بست و به آرومی به خواب رفت.
***زندان***
بعد از رفتن ملکه، امیلی روی زمین نشسته بود و با بی حسی به رو به رویش چشم دوخته بود و انتظار فردی را میکشید ناگهان یکی از ارواح طلسم شده با پارچه ای سفید رنگ که تمام بدنش را پوشانده بود به سمت سلول امیلی میاد.
۱.۴k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.