ا گه بدونی
ا#گه_بدونی
#قسمت_10
با هیجان تعریف میکردم که هلم داد تو بغلش
_ خیلی خب گلم اروم باش!! مار بوده دیگه هیولا نبوده که!!
سرمو روی سینش فشوردمو سعی کردم عطر خوشبوشو وارد ریه هام کنم که اروم تر شم ..... دلم نمیخواست
به هیچ قیمتی اون ارامشو ازم بگیرن ... به هیچ قیمتی ...
_ بیا بریم تو عزیزم میترسم سرما بخوری!!
با این حرفش تعجب کردم از اغوشش بیرون اومدم هلیا رو دیزمکه واستاده بود با لبخنده به ما نگاه
میکرد متوجه شدم تموم این نگرانیش بخاطر وجود هلیاست .... منه خوش خیالو بگو!!!
هلیا - به نظر منم بهتر بریم تو رنگو روت خیلی پریده!!
بالاخره وارد ویلا شدم ... گرمای ویلا یکم انرژی بهم داد ولی بازم هیچ حسی تو پاهام
نداشتمو تمام مدت توسط اشوان حرکت میکردم ....
_ خدا مرگم بده چی شده دخترم؟!؟!
به صورت مهربون مامان اشوان نگاه کردو با لبخنده گرمی گفتم :
_ خدا نکنه !چیزی نیست !
اشوان ادامه ی حرفه منو گرفتو گفت :
_ ترسیده!
_ بهتری سوگند بیا اینو بخور بهتر شی !
روی مبل نشستم و به اشوان به کاراش فکر میکرزم
نمیتونستم درکش کنم ... رفتارشو ... این اخلاقای متفاوتشو که هر کدوم یه رنگ داشت ...
همیشه گیجم میکرد ... گاهی وقتا عاشقش میشدمو گاهی وقتا ازش میترسیدم ... یعنی انقدر ازم متنفر؟!؟! ... پس چرا بعضی موقعها انقدر خوب
میشه که واقعا فکر میکنم همسرمه!! ... اووووف دارم عقلمو از دست میدم .... تصمیم گرفتم واسه ازادی از این افکارم
برم کنار دریا ... گرچه هنوزم فکر اون مار بدنمو میلرزوند ولی واقعا نیاز داشتم که یکم با خودم خلوت کنم ... تا ببینم
چندم
خیلی بی سرو صدا از ویلا خارج شدمو یک راست به سمت دریا رفتم ... دریا ابیه ابی ، ارومه اروم بود ... درست چیزی که
میخواستم ... با فاصله ی خیلی کمی از ساحل نشستم ... نشستن روی شنا بهم انرژی خاصی میداد ...
به خطه انتهاییه دریا نگاه کردم ... صدای موج دریا توی گوشم نوسان میکردو این برام لذت بخش بود .... سعی
کردم یکم ذهنمو اروم کنم .... فکر کردن به گذشتم میتونست ارومم کنه .... خودمم دیگه خودمو نمیشناسم
دختری که همرو با کاراش آسی میکرد دیگه شبیه به قبل نیست ... دیگه شیطنتای قبلشو نداره ... دیگه
نمیتونه از ته دل بخنده ... یادمه قبلا وقتی میخندیدم انقدر صدام غیر کنترل میشد که همه بهم تذکر میدادن
اما حالا .... دیگه خودمم نمیشناسم ...
لاله - سوگند بیخیالش شو دردسر میشه!!
... از کجا به کجا رسیدم ... واسه همین میگم در حال حاضر خودمو نمیشناسم ....
_ خوش میگذره!؟؟!؟
صدای اشوان باعث شد قلبم بریزه!! از رو زمین بلند شدمو به چشمای نافذش نگاه کردم ....
_ داشت میگذشت اومدی خرابش کردی!!!
نمیدونم چرا این حرفو زدم شاید بخاطر اون اتفاق بود ....
_ جدی؟!؟!؟ از این به بعد با وجود من بیشتر بهت خوش میگذره!!
چند دقیقه بیصدا کنارم نشست
یه دفعه دیگه نفهمیدم چی ... فقط احساس بوسه های وحشیانه ی اشوان روی لبم داشت از پا درم میاورد ..
حتی فرصته نفس کشیدن نداشتم د .... احساس میکردم دارم از حال
میرم از روی ناچاری سرمو روی سینش گذاشتم تا دیگه نتونه ببوستم ... کارم خنده دار بود از خودش به خودش
پناه میبردم!!! .... تصدای شیطونش
تو گوشم پیچید:
_ حالا خوش گذشت؟!؟!؟
بچه پررو رو نگاه کنا ... محکم زدم تو سینشو با دلخوری گفتم:
_ اشوان خیلی بی رحمی!!
با لحن خاصی گفت :
_ چرا؟!؟!؟!
یه دفعه بغضم شکستو همونجور که تو اغوشش اشک میریختم گفتم :
_ تو میخوای منو بکشی!!... از من متنفری ... دوست داری من بمیرم ... میدونم من فقط برای تو دختر قاتله
پدرتم نه چیز دیگه ... ولی این کارات ... بی رحمیه ....
انقدر حالم بد بود که بدونه مکثی از اغوشش بیرون اومدم با سرعته هر چه تمام تر به سمت ویلا دویدم ...
سیل اشک بود که از چشمام جاری میشد ... نه اختیاری روش داشتم نه دلم میخواست جلوشونو بگیرم .... خیلی سنگین
بود هوای دلم .... خدا رو شکر کسی از اومدن من با خبر نشد ... بلا فاصله به اتاقم پناه بردم ....
دلم میخواست جایی برم که هیچکس نباشه ... دارم دیوونه میشم ... دارم به این سنگه یخی وابسته میشم ...
به خودش .. به اغوشش ... به عطر تلخش .... نه .. نه نباید اینجوری بشه ... من نمیتونم تحمل کنم
سوگند به خودت بیا ... اون جز یه قلبه سنگی هیچی نداره ... سعی کن مثل خودش بشی نه مثل یه مجنون برای
ادمی مثل اشوان .... با دستام صورتمو میپوشونم نمیدونم باید چیکار کنم ... چی قراره بشه .. چی سر زندگیم
میاد ؟!؟!؟؟! .... احساسی که دارم مثل احساس یه ادمه سر د گمه ... تنه خستمو با بی حالی روی تخت ولو میکنمو میخوابم
از شدت خستگی زیاد طول نمیکشه
که همه چی برام نا مفهوم میشه و به یه خواب عمیق فرو میرم ...
_ سوگند جوووونم ؟؟!؟ خانومی خوابی؟!؟!
چشامو اروم باز میکنمو به صورته هلیا خیره میشم ... بعد از چند لحظه به خ
#قسمت_10
با هیجان تعریف میکردم که هلم داد تو بغلش
_ خیلی خب گلم اروم باش!! مار بوده دیگه هیولا نبوده که!!
سرمو روی سینش فشوردمو سعی کردم عطر خوشبوشو وارد ریه هام کنم که اروم تر شم ..... دلم نمیخواست
به هیچ قیمتی اون ارامشو ازم بگیرن ... به هیچ قیمتی ...
_ بیا بریم تو عزیزم میترسم سرما بخوری!!
با این حرفش تعجب کردم از اغوشش بیرون اومدم هلیا رو دیزمکه واستاده بود با لبخنده به ما نگاه
میکرد متوجه شدم تموم این نگرانیش بخاطر وجود هلیاست .... منه خوش خیالو بگو!!!
هلیا - به نظر منم بهتر بریم تو رنگو روت خیلی پریده!!
بالاخره وارد ویلا شدم ... گرمای ویلا یکم انرژی بهم داد ولی بازم هیچ حسی تو پاهام
نداشتمو تمام مدت توسط اشوان حرکت میکردم ....
_ خدا مرگم بده چی شده دخترم؟!؟!
به صورت مهربون مامان اشوان نگاه کردو با لبخنده گرمی گفتم :
_ خدا نکنه !چیزی نیست !
اشوان ادامه ی حرفه منو گرفتو گفت :
_ ترسیده!
_ بهتری سوگند بیا اینو بخور بهتر شی !
روی مبل نشستم و به اشوان به کاراش فکر میکرزم
نمیتونستم درکش کنم ... رفتارشو ... این اخلاقای متفاوتشو که هر کدوم یه رنگ داشت ...
همیشه گیجم میکرد ... گاهی وقتا عاشقش میشدمو گاهی وقتا ازش میترسیدم ... یعنی انقدر ازم متنفر؟!؟! ... پس چرا بعضی موقعها انقدر خوب
میشه که واقعا فکر میکنم همسرمه!! ... اووووف دارم عقلمو از دست میدم .... تصمیم گرفتم واسه ازادی از این افکارم
برم کنار دریا ... گرچه هنوزم فکر اون مار بدنمو میلرزوند ولی واقعا نیاز داشتم که یکم با خودم خلوت کنم ... تا ببینم
چندم
خیلی بی سرو صدا از ویلا خارج شدمو یک راست به سمت دریا رفتم ... دریا ابیه ابی ، ارومه اروم بود ... درست چیزی که
میخواستم ... با فاصله ی خیلی کمی از ساحل نشستم ... نشستن روی شنا بهم انرژی خاصی میداد ...
به خطه انتهاییه دریا نگاه کردم ... صدای موج دریا توی گوشم نوسان میکردو این برام لذت بخش بود .... سعی
کردم یکم ذهنمو اروم کنم .... فکر کردن به گذشتم میتونست ارومم کنه .... خودمم دیگه خودمو نمیشناسم
دختری که همرو با کاراش آسی میکرد دیگه شبیه به قبل نیست ... دیگه شیطنتای قبلشو نداره ... دیگه
نمیتونه از ته دل بخنده ... یادمه قبلا وقتی میخندیدم انقدر صدام غیر کنترل میشد که همه بهم تذکر میدادن
اما حالا .... دیگه خودمم نمیشناسم ...
لاله - سوگند بیخیالش شو دردسر میشه!!
... از کجا به کجا رسیدم ... واسه همین میگم در حال حاضر خودمو نمیشناسم ....
_ خوش میگذره!؟؟!؟
صدای اشوان باعث شد قلبم بریزه!! از رو زمین بلند شدمو به چشمای نافذش نگاه کردم ....
_ داشت میگذشت اومدی خرابش کردی!!!
نمیدونم چرا این حرفو زدم شاید بخاطر اون اتفاق بود ....
_ جدی؟!؟!؟ از این به بعد با وجود من بیشتر بهت خوش میگذره!!
چند دقیقه بیصدا کنارم نشست
یه دفعه دیگه نفهمیدم چی ... فقط احساس بوسه های وحشیانه ی اشوان روی لبم داشت از پا درم میاورد ..
حتی فرصته نفس کشیدن نداشتم د .... احساس میکردم دارم از حال
میرم از روی ناچاری سرمو روی سینش گذاشتم تا دیگه نتونه ببوستم ... کارم خنده دار بود از خودش به خودش
پناه میبردم!!! .... تصدای شیطونش
تو گوشم پیچید:
_ حالا خوش گذشت؟!؟!؟
بچه پررو رو نگاه کنا ... محکم زدم تو سینشو با دلخوری گفتم:
_ اشوان خیلی بی رحمی!!
با لحن خاصی گفت :
_ چرا؟!؟!؟!
یه دفعه بغضم شکستو همونجور که تو اغوشش اشک میریختم گفتم :
_ تو میخوای منو بکشی!!... از من متنفری ... دوست داری من بمیرم ... میدونم من فقط برای تو دختر قاتله
پدرتم نه چیز دیگه ... ولی این کارات ... بی رحمیه ....
انقدر حالم بد بود که بدونه مکثی از اغوشش بیرون اومدم با سرعته هر چه تمام تر به سمت ویلا دویدم ...
سیل اشک بود که از چشمام جاری میشد ... نه اختیاری روش داشتم نه دلم میخواست جلوشونو بگیرم .... خیلی سنگین
بود هوای دلم .... خدا رو شکر کسی از اومدن من با خبر نشد ... بلا فاصله به اتاقم پناه بردم ....
دلم میخواست جایی برم که هیچکس نباشه ... دارم دیوونه میشم ... دارم به این سنگه یخی وابسته میشم ...
به خودش .. به اغوشش ... به عطر تلخش .... نه .. نه نباید اینجوری بشه ... من نمیتونم تحمل کنم
سوگند به خودت بیا ... اون جز یه قلبه سنگی هیچی نداره ... سعی کن مثل خودش بشی نه مثل یه مجنون برای
ادمی مثل اشوان .... با دستام صورتمو میپوشونم نمیدونم باید چیکار کنم ... چی قراره بشه .. چی سر زندگیم
میاد ؟!؟!؟؟! .... احساسی که دارم مثل احساس یه ادمه سر د گمه ... تنه خستمو با بی حالی روی تخت ولو میکنمو میخوابم
از شدت خستگی زیاد طول نمیکشه
که همه چی برام نا مفهوم میشه و به یه خواب عمیق فرو میرم ...
_ سوگند جوووونم ؟؟!؟ خانومی خوابی؟!؟!
چشامو اروم باز میکنمو به صورته هلیا خیره میشم ... بعد از چند لحظه به خ
۱۶۵.۰k
۰۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.