گس لایتر/پارت ۹۲
از زبان نویسنده:
برگه های آزمایشو توی دست داشت... داشت فکر میکرد... هر وقت توی فکر فرو میرفت ابروهاش گره میخورد و اخم میکرد...
چیزی به ذهنش خطور نکرد...علت دروغ بایول رو نتونست حدس بزنه... میخواست برگه ها رو دوباره توی کیف بزاره... چشمش به یه چیزی خورد... وقتی بیرونش آورد در کمال تعجب دید که کارت ویزیت تراپیستشه!!!!...
زیر لب گفت: این دست تو چیکار میکنه؟...
ناگهان احساس کرد صدای در حموم میاد... خیلی سریع کیفو مرتب کرد و زیپشو مجدد بست... برای اینکه طبیعی جلوه کنه جلوی آینه ی قدی رفت و ایستاد...موهاشو مرتب کرد... و وقتی بایول پشتش ظاهر شد برگشت سمتش...
بایول با حوله ی سفید توی تنش بیرون اومده بود... موهای خیسشو روی شونش ریخته بود... به سمت جونگکوک اومد که جلوی آینه بود... با صورت شاداب همیشگیش پرسید: تو نمیخوای یه دوش بگیری؟ خستگی از تنت میره
جونگکوک: نه فعلا...
بایول از توی کشوی میز آرایشش سشوارشو بیرون آورد... رفت و جلوی آینه نشست تا موهاشو خشک کنه... جونگکوک نگاهی بهش انداخت... و از اتاق بیرون رفت... گوشیشو بیرون آورد... قبل اینکه شماره نایون رو بگیره از لای در به بایول نگاه کرد و مطمئن شد که سرگرم کار خودشه... بعدش در رو بست... توی سالن بود... گوشی رو در گوشش گرفتهبود منتظر بود مادرش جواب بده...
-الو؟ جونگکوکا؟ بگو پسرم
-اوما...
یهو چشمش به خانوم جی وون افتاد که توی سالن مشغول گردگیری بود... حرفشو قطع کرد... گفت: یه لحظه صبر کنید..
گوشی رو از گوشش فاصله داد... سرشو به سمت دیگه ای کج کرد و به جی وون گفت: برو تو آشپزخونه!...
جی وون با شنیدن جملش تا کمر خم شد و تعظیم کرد... و بدون کلمه ای اضافه تر بهسمت آشپزخونه رفت... همیشه همینطور بود... با شنیدن صدای جونگکوک میگرخید...
جونگکوک دوباره گوشیو روی گوشش گذاشت و گفت: اوما؟
-بله عزیزم؟
-کاریو که خواسته بودم انجام دادین؟
-هم آره... هم نه!
-چی؟
-اون زن پولو قبول نکرد... گفت بیشتر از حقم نمیگیرم... و همینطور گفت که توی ۲۵ سال سابقه ی کاری اطلاعات هیچ بیماریو به کسی لو ندادم... و تضمین کرد در مورد تو هم چیزی نمیگه!...
جونگکوک با شنیدن این حرف دستشو مشت کرد... از شدت خشم انگشتاشو محکم تو دستش فشار میداد... طوری که رگ های دستش بیرون زد... نایون وقتی صدایی از پسرش نشنید صداش زد:
جونگکوکا؟ پشت خطی؟
-اوماااا... اینطوری تضمینی نیست که چیزی لو نده ! باید قانعش میکردی که پولو بگیره!
-خیلی تلاش کردم... ولی کارساز نبود!
-شما کی رفتین مطبش؟
-امروز!...
جونگکوک شوک شد!... دوباره پرسید: چه ساعتی؟
-دقیق نمیدونم... صبح حدودا ۱۰ تا یازده!... چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟...
جونگکوک ساکت بود... چند لحظه مکث کرد... کمی گیج شده بود...
سوال مادرشو بی جواب گذاشت و گفت: فعلا...
و گوشیو قطع کرد...
برگه های آزمایشو توی دست داشت... داشت فکر میکرد... هر وقت توی فکر فرو میرفت ابروهاش گره میخورد و اخم میکرد...
چیزی به ذهنش خطور نکرد...علت دروغ بایول رو نتونست حدس بزنه... میخواست برگه ها رو دوباره توی کیف بزاره... چشمش به یه چیزی خورد... وقتی بیرونش آورد در کمال تعجب دید که کارت ویزیت تراپیستشه!!!!...
زیر لب گفت: این دست تو چیکار میکنه؟...
ناگهان احساس کرد صدای در حموم میاد... خیلی سریع کیفو مرتب کرد و زیپشو مجدد بست... برای اینکه طبیعی جلوه کنه جلوی آینه ی قدی رفت و ایستاد...موهاشو مرتب کرد... و وقتی بایول پشتش ظاهر شد برگشت سمتش...
بایول با حوله ی سفید توی تنش بیرون اومده بود... موهای خیسشو روی شونش ریخته بود... به سمت جونگکوک اومد که جلوی آینه بود... با صورت شاداب همیشگیش پرسید: تو نمیخوای یه دوش بگیری؟ خستگی از تنت میره
جونگکوک: نه فعلا...
بایول از توی کشوی میز آرایشش سشوارشو بیرون آورد... رفت و جلوی آینه نشست تا موهاشو خشک کنه... جونگکوک نگاهی بهش انداخت... و از اتاق بیرون رفت... گوشیشو بیرون آورد... قبل اینکه شماره نایون رو بگیره از لای در به بایول نگاه کرد و مطمئن شد که سرگرم کار خودشه... بعدش در رو بست... توی سالن بود... گوشی رو در گوشش گرفتهبود منتظر بود مادرش جواب بده...
-الو؟ جونگکوکا؟ بگو پسرم
-اوما...
یهو چشمش به خانوم جی وون افتاد که توی سالن مشغول گردگیری بود... حرفشو قطع کرد... گفت: یه لحظه صبر کنید..
گوشی رو از گوشش فاصله داد... سرشو به سمت دیگه ای کج کرد و به جی وون گفت: برو تو آشپزخونه!...
جی وون با شنیدن جملش تا کمر خم شد و تعظیم کرد... و بدون کلمه ای اضافه تر بهسمت آشپزخونه رفت... همیشه همینطور بود... با شنیدن صدای جونگکوک میگرخید...
جونگکوک دوباره گوشیو روی گوشش گذاشت و گفت: اوما؟
-بله عزیزم؟
-کاریو که خواسته بودم انجام دادین؟
-هم آره... هم نه!
-چی؟
-اون زن پولو قبول نکرد... گفت بیشتر از حقم نمیگیرم... و همینطور گفت که توی ۲۵ سال سابقه ی کاری اطلاعات هیچ بیماریو به کسی لو ندادم... و تضمین کرد در مورد تو هم چیزی نمیگه!...
جونگکوک با شنیدن این حرف دستشو مشت کرد... از شدت خشم انگشتاشو محکم تو دستش فشار میداد... طوری که رگ های دستش بیرون زد... نایون وقتی صدایی از پسرش نشنید صداش زد:
جونگکوکا؟ پشت خطی؟
-اوماااا... اینطوری تضمینی نیست که چیزی لو نده ! باید قانعش میکردی که پولو بگیره!
-خیلی تلاش کردم... ولی کارساز نبود!
-شما کی رفتین مطبش؟
-امروز!...
جونگکوک شوک شد!... دوباره پرسید: چه ساعتی؟
-دقیق نمیدونم... صبح حدودا ۱۰ تا یازده!... چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟...
جونگکوک ساکت بود... چند لحظه مکث کرد... کمی گیج شده بود...
سوال مادرشو بی جواب گذاشت و گفت: فعلا...
و گوشیو قطع کرد...
۱۵.۴k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.