فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part64
"ویو شوگا"
رفتم سمت پنجره تا بیرون و نگاه کنم و یجورایی از این بحث فرار کنم!
ات:بریم پایین؟
شوگا:بریم
رفتیم سالن پایین...
دور تا دور عمارت پر بود از بادیگار
...و معلوم بود که ات احساس راحتی نمیکنه...
یک دختر روی مبل نشسته بود و داشت با تهیونگ حرف میزد...تا ات و دید اومد سمتش...
دستش و به سمتش دراز کرد
چای وون:سلام...من چای وون ام...اقای جئون منو فرستادن...تا بهتون کمک کنم!
ات باهاش دست داد
ات:من کیم ات ام...
چای وون:خوشبختم!
چای وون یکم مکث کرد و بعدش اسم یه دختری رو صدا زد
چای وون:دو هی
بعدش اون دختره که تازه فهمیده بودم اسمش دوهی عه اومد سمتمون
چای وون:این خدمتکار شخصیتون...دوهی یه...
دوهی:سلام خانوم...
ات:(لبخند)
ات هیچی نگفت و فقط لبخند زد..
بعدش تهیونگ اومد سمتمون...
تهیونگ:ات...برای امشب اماده ای..؟
ات:شما هیچی به من نگفتین!منم نمیدونم برای چه چیزی باید اماده باشم!
تهیونگ:چای وون اینجاست تا بهت توضیح بده!
ات:بهتره بگی که بی عرضه بودم و نتونستم خودم بهت توضیح بدم!
تهیونگ:من...
چای وون:خانوم کیم...بهتر نیست بشینیم و به صحبتمون ادامه بدیم؟
ات هیچ حرفی نزد و رفت روی مبل نشست...
دو سه دقیقه ای سکوت بود
تا اینکه ات گفت
ات:خب؟
چای وون:امشب کار زیادی نداریم...یه مهمونی سادست..برای اشنا شدن با یه پسر...
ات:پسر؟
چای وون:اره...اسمش جینه...فقط میخوایم یکم باهاش بازی کنیم و بعدش...بندازیمش دور!
ات:(خنده)شماها دیگه کی هستین!
چای وون:(لبخند)
ات:حالا برای چی میخواین اینکارو بکنید؟
تهیونگ:تو فکر کن به خاطر انتقام!
ات:انتقام؟
چای وون:اره...ولی بعدا بیشتر راجبش حرف میزنیم...فعلا میتونین برین استراحت کنید...تا شب انرژی لازم رو داشته باشید!
ات:دیگه چقدر باید استراحت کنم؟تا زمان مهمونی هم ۲ ساعت بیشتر نمونده...ترجیح میدم همینجا بشینم...
چای وون:هرجور خودتون میخواین!من باید برم...یه کاری دارم و تقریبا یک ساعت دیگه میام!
ات:اکی...
خمارییییییی🙃❤
#part64
"ویو شوگا"
رفتم سمت پنجره تا بیرون و نگاه کنم و یجورایی از این بحث فرار کنم!
ات:بریم پایین؟
شوگا:بریم
رفتیم سالن پایین...
دور تا دور عمارت پر بود از بادیگار
...و معلوم بود که ات احساس راحتی نمیکنه...
یک دختر روی مبل نشسته بود و داشت با تهیونگ حرف میزد...تا ات و دید اومد سمتش...
دستش و به سمتش دراز کرد
چای وون:سلام...من چای وون ام...اقای جئون منو فرستادن...تا بهتون کمک کنم!
ات باهاش دست داد
ات:من کیم ات ام...
چای وون:خوشبختم!
چای وون یکم مکث کرد و بعدش اسم یه دختری رو صدا زد
چای وون:دو هی
بعدش اون دختره که تازه فهمیده بودم اسمش دوهی عه اومد سمتمون
چای وون:این خدمتکار شخصیتون...دوهی یه...
دوهی:سلام خانوم...
ات:(لبخند)
ات هیچی نگفت و فقط لبخند زد..
بعدش تهیونگ اومد سمتمون...
تهیونگ:ات...برای امشب اماده ای..؟
ات:شما هیچی به من نگفتین!منم نمیدونم برای چه چیزی باید اماده باشم!
تهیونگ:چای وون اینجاست تا بهت توضیح بده!
ات:بهتره بگی که بی عرضه بودم و نتونستم خودم بهت توضیح بدم!
تهیونگ:من...
چای وون:خانوم کیم...بهتر نیست بشینیم و به صحبتمون ادامه بدیم؟
ات هیچ حرفی نزد و رفت روی مبل نشست...
دو سه دقیقه ای سکوت بود
تا اینکه ات گفت
ات:خب؟
چای وون:امشب کار زیادی نداریم...یه مهمونی سادست..برای اشنا شدن با یه پسر...
ات:پسر؟
چای وون:اره...اسمش جینه...فقط میخوایم یکم باهاش بازی کنیم و بعدش...بندازیمش دور!
ات:(خنده)شماها دیگه کی هستین!
چای وون:(لبخند)
ات:حالا برای چی میخواین اینکارو بکنید؟
تهیونگ:تو فکر کن به خاطر انتقام!
ات:انتقام؟
چای وون:اره...ولی بعدا بیشتر راجبش حرف میزنیم...فعلا میتونین برین استراحت کنید...تا شب انرژی لازم رو داشته باشید!
ات:دیگه چقدر باید استراحت کنم؟تا زمان مهمونی هم ۲ ساعت بیشتر نمونده...ترجیح میدم همینجا بشینم...
چای وون:هرجور خودتون میخواین!من باید برم...یه کاری دارم و تقریبا یک ساعت دیگه میام!
ات:اکی...
خمارییییییی🙃❤
۷.۰k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.