~~~ قتلگاه در ججو ~~~
Part: 11
#ا.ت
شنیده بودم جونگکوک با همراهاش رفته بود بیرون و الان بهترین فرصت بود
به سمت اتاقش رفتم و بدون اینکه کسی متوجه بشه واردش شدم ، از اینک در اتاقش بر خلاف اتاق های دیگه قفل نبود متعجب و مشکوک شدم
با دیدن اون تخت سلطنتی دهنم تا کف زمین باز موند!
به خودم تشر زدم تا حواسمو جمع کنم
زیر تخت ، خود تخت ، کمدش ، لباساش ، زیر فرش ، کشو هاش ، حتی توی بالشت ، گشتم ولی نبود!
لعنتی کجا گذاشته؟ ، دیگه داشتم کم کم نا امید می شدم
با صدای در با قلبی که ضربان تندش دست خودم نبود به سمتش چرخیدم
جونگکوک متعجب بهم خیره شد ولی بعد عصبی شد...!
#جونگکوک
امروز خسته تر از دیروز شده بودم بعد اینکه به عمارت رسیدیم بی توجه به جلسه ای ک ترتیبشو داده بودم به طرف اتاقم حرکت کردم تا یکم استراحت کنم
وقتی وارد اتاق شدم از دیدن یهویی ا.ت داخل اتاق متعجب و بعد عصبی شدم
با لحن عصبی توپیدم بهش
_بهبه ببین کی اینجاست ، میگفتین چایی ، نسکافهای ، قهوهای چیزی در خدمتتون باشیم.
ترسشو به خوبی میتونستم حس کنم و حتی میتونستم صدای ضربان تند قلبشو بشنوم
دست پاچه بود! نمیدونست چیکار کنه
+ام...چیزه. _بازم راه گم کردی؟.
+عهه...خب. _اینجا چه غلطی میکنی؟.
رفتم سمتش و از ترسش عقب عقب میرفت
+چیزه...اها..مگه من بر//ده غذاییت نیستم؟ خب..اومدم..اومدم خستگیتو برطرف کنم.
خیلی خوب میدونستم داره مقدمه چینی میکنه و این بیشتر منو عصبی میکرد
و با دادی که حاصل از عصبی بودن بیش از حدم بود گفتم
_مگه من گفتمم بیای؟هاااان؟.
با داد جواب داد
+خب چرا داد میزنیی؟؟.
عصبی بودم ، حالا که نمیگفت چرا اومده و اینجا چه غلطی میکرده به غلط کردن میندازمش
اشکالی نداره خودم بالاخره میفهمم چرا اومده
_گفتی اومدی خستگیمو برطرف کنی ، هوم؟.
با ترس "اوهوم"ی گفت
_خب چرا فرار میکنی بیا نزدیک.
‹مازوخیسممن› در حال عاپ در:
https://rubika.ir/joinc/CDGBBJJD0QKCBDWSYTLLOZNDMKIZIBIM
بزودی در پیج هم قرار میگیره.
#ا.ت
شنیده بودم جونگکوک با همراهاش رفته بود بیرون و الان بهترین فرصت بود
به سمت اتاقش رفتم و بدون اینکه کسی متوجه بشه واردش شدم ، از اینک در اتاقش بر خلاف اتاق های دیگه قفل نبود متعجب و مشکوک شدم
با دیدن اون تخت سلطنتی دهنم تا کف زمین باز موند!
به خودم تشر زدم تا حواسمو جمع کنم
زیر تخت ، خود تخت ، کمدش ، لباساش ، زیر فرش ، کشو هاش ، حتی توی بالشت ، گشتم ولی نبود!
لعنتی کجا گذاشته؟ ، دیگه داشتم کم کم نا امید می شدم
با صدای در با قلبی که ضربان تندش دست خودم نبود به سمتش چرخیدم
جونگکوک متعجب بهم خیره شد ولی بعد عصبی شد...!
#جونگکوک
امروز خسته تر از دیروز شده بودم بعد اینکه به عمارت رسیدیم بی توجه به جلسه ای ک ترتیبشو داده بودم به طرف اتاقم حرکت کردم تا یکم استراحت کنم
وقتی وارد اتاق شدم از دیدن یهویی ا.ت داخل اتاق متعجب و بعد عصبی شدم
با لحن عصبی توپیدم بهش
_بهبه ببین کی اینجاست ، میگفتین چایی ، نسکافهای ، قهوهای چیزی در خدمتتون باشیم.
ترسشو به خوبی میتونستم حس کنم و حتی میتونستم صدای ضربان تند قلبشو بشنوم
دست پاچه بود! نمیدونست چیکار کنه
+ام...چیزه. _بازم راه گم کردی؟.
+عهه...خب. _اینجا چه غلطی میکنی؟.
رفتم سمتش و از ترسش عقب عقب میرفت
+چیزه...اها..مگه من بر//ده غذاییت نیستم؟ خب..اومدم..اومدم خستگیتو برطرف کنم.
خیلی خوب میدونستم داره مقدمه چینی میکنه و این بیشتر منو عصبی میکرد
و با دادی که حاصل از عصبی بودن بیش از حدم بود گفتم
_مگه من گفتمم بیای؟هاااان؟.
با داد جواب داد
+خب چرا داد میزنیی؟؟.
عصبی بودم ، حالا که نمیگفت چرا اومده و اینجا چه غلطی میکرده به غلط کردن میندازمش
اشکالی نداره خودم بالاخره میفهمم چرا اومده
_گفتی اومدی خستگیمو برطرف کنی ، هوم؟.
با ترس "اوهوم"ی گفت
_خب چرا فرار میکنی بیا نزدیک.
‹مازوخیسممن› در حال عاپ در:
https://rubika.ir/joinc/CDGBBJJD0QKCBDWSYTLLOZNDMKIZIBIM
بزودی در پیج هم قرار میگیره.
۱.۲k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.