سرنوشته اجباری!
سرنوشته اجباری!
پارت سوم:
(بیست دقیقه بعد)
ا.ت ویو:
به زور خودمو رسوندم به سمت اتاق...دلم داشت درد میترکید پیرهنم و زدم بالا دیدم شیکمم کامل کبود شده....دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه...اخه من چرا اینقد باید درد بکشم....این از به زور شوهر دادنم اینم از زندگی ای که شوهر برام ساخت....اون نمیتونه اینقد بیرحم باشه منم تایه حدی تحمل دارم....سعی کردم یکم بخوابم ولی از درد خوابم نمیبرد....کشو ی میزم و باز کردم و یه پماد داخلش دیدم روش و خوندم و دیدم برای کبودیه زدم به شیکمم بعد دراز کشیدم
(نیم ساعت بعد)
جیمین: هوی....پاشو!
ا.ت: ب..بله
جیمین: بیا یه چیزی درست کن!
ا.ت: ن...نمیتونم...د..
جیمین: یه چیز و دوبار تکرار نمیکنم!
بعدشم رفت...چرا اینقد عوضیه ظهر با تموم وجودش داشت بهم لگد میزد الانم توقع داره براش غذا درست کنم....به زور از سر جام بلند شدم و رفتم توی اشپز خونه....با مواد غذایی هایی که اونجا دیدم میتونستم یه غذایی درست کنم
(یک ساعت بعد)
تق تق تق
جیمین: بیا تو
ا.ت: شام حاضره
جیمین: میام الان
خودم که میل نداشتم پس برای اون کشیدم و خودم رفتم توی اتاقم....بعد از نیم ساعت صدای زنگ در اومد
جیمین: مامانم با مامانت اومدن....وای به حالت اگه چیزی راجب ظهر بفهمن
سرم و به علامت تائید تکون دادم....رفتم تو پذیرایی دیدم مامانامون نشستن جیمینم روبه روشون نشسته بود
ا.ت: عام...س..سلام
برگشتن سمتم...مامانم با دیدنم تعجب کرد
مامان: ا.ت...این چه سر و وضعیه....اتفاقی افتاده؟
حق داشت تعجب کنه چند ساعته هیچی نخوردم...گوشه ی لبم زخم شده بود بخاطر سیلی که بهم زده بود
ا.ت: عا..نه نه...چیزی نشده...فقط....
جیمین: عاحح نگران نباشید یکم غذاش بهم ریخته...وگرنه حالش خوبه...مگه نه عزیزم
چی اون الان به من گفت عزیزم
میدونم همش داره نقش بازی میکنه از ترسه اینکه بلایی سرم نیاره باهاش همکاری کردم
ادامه دارد....
پارت سوم:
(بیست دقیقه بعد)
ا.ت ویو:
به زور خودمو رسوندم به سمت اتاق...دلم داشت درد میترکید پیرهنم و زدم بالا دیدم شیکمم کامل کبود شده....دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه...اخه من چرا اینقد باید درد بکشم....این از به زور شوهر دادنم اینم از زندگی ای که شوهر برام ساخت....اون نمیتونه اینقد بیرحم باشه منم تایه حدی تحمل دارم....سعی کردم یکم بخوابم ولی از درد خوابم نمیبرد....کشو ی میزم و باز کردم و یه پماد داخلش دیدم روش و خوندم و دیدم برای کبودیه زدم به شیکمم بعد دراز کشیدم
(نیم ساعت بعد)
جیمین: هوی....پاشو!
ا.ت: ب..بله
جیمین: بیا یه چیزی درست کن!
ا.ت: ن...نمیتونم...د..
جیمین: یه چیز و دوبار تکرار نمیکنم!
بعدشم رفت...چرا اینقد عوضیه ظهر با تموم وجودش داشت بهم لگد میزد الانم توقع داره براش غذا درست کنم....به زور از سر جام بلند شدم و رفتم توی اشپز خونه....با مواد غذایی هایی که اونجا دیدم میتونستم یه غذایی درست کنم
(یک ساعت بعد)
تق تق تق
جیمین: بیا تو
ا.ت: شام حاضره
جیمین: میام الان
خودم که میل نداشتم پس برای اون کشیدم و خودم رفتم توی اتاقم....بعد از نیم ساعت صدای زنگ در اومد
جیمین: مامانم با مامانت اومدن....وای به حالت اگه چیزی راجب ظهر بفهمن
سرم و به علامت تائید تکون دادم....رفتم تو پذیرایی دیدم مامانامون نشستن جیمینم روبه روشون نشسته بود
ا.ت: عام...س..سلام
برگشتن سمتم...مامانم با دیدنم تعجب کرد
مامان: ا.ت...این چه سر و وضعیه....اتفاقی افتاده؟
حق داشت تعجب کنه چند ساعته هیچی نخوردم...گوشه ی لبم زخم شده بود بخاطر سیلی که بهم زده بود
ا.ت: عا..نه نه...چیزی نشده...فقط....
جیمین: عاحح نگران نباشید یکم غذاش بهم ریخته...وگرنه حالش خوبه...مگه نه عزیزم
چی اون الان به من گفت عزیزم
میدونم همش داره نقش بازی میکنه از ترسه اینکه بلایی سرم نیاره باهاش همکاری کردم
ادامه دارد....
۱۱.۳k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.