Part¹³
Part¹³
ا.ت ویو:
مدتی گذشت که هانول از جاش بلند شد گفت
هانول:بهتره بریم داخل هوا داره سرد میشه
هوا نزدیک غروب بود و اسمون نارنجی رنگ شده بود از جام بلند شدم و همراه هانول به سمت در ورودی عمارت رفتم همراه با هانول وارد عمارت شدیم گرمای داخل سرمای بیرون رو از بین برده بود و حس خوشایندی بهم میداد هانول سمتم چرخید گفت
هانول:بیا بریم بالا
باشه ای گفتم و همراهش رفتم بالا رفت سمت اتاقی که صبح داخلش بودم و درش رو باز کرد بهم اشاره کرد که برم داخل وارد اتاق شدم و خودش هم بعد از ورود من وارد شد به سمتش چرخیدم گفتم
ا.ت:خب قراره چیکار کنی؟
سمت تخت رفت و روش نشست
هانول:بیا قبل از اینکه وقت شام بشه یکم استراحت کنیم میدونم که خسته ای
لبخندی از روی درک و فهمش زدم و سمت تخت رفتم و سمتی که خالی بود نشستم هانول روبه سقف دراز کشید گفت
هانول:چرا دراز نمیکشی؟
روی تخت روبه سقف دراز کشیدم ناخوداگاه سوالی از هانول پرسیدم
ا.ت:هانول چرا انقدر صمیمی باهام رفتار میکنی من فقط یه روزه که اینجام
هانول سرش تو به سمتم چرخوند یه لبخند زد گفت
هانول:من ادمی نیستم که به این زودی با کسی دوست بشم برای خودمم جای تعجبه ولی
کمی مکث کرد و ادامه داد
هانول:ولی با اینکه یه روزه باهات اشنا شدم احساس میکنم سال هاست که باهات دوستم و احساس خوبی نسبت بهت دارم
لبخندی بهش زدم که چند تقه ای به در خورد هانول سرجاش نشست و همون جوری گفت
هانول:بله
ندیمه:خانم شام حاضره همه منتظرتونن
هانول:اومدم
بعد از روی تخت بلند شد
هانول:بیا بریم تا غذاها تموم نشده
از جام بلند شدم همراه هم به سمت سالن غذا خوری رفتیم در باز شد و دوباره روی همون دوتا صندلی که صبح نشسته بودیم نشستیم همه مشغول شدن به جزر یکی که خیره شده بود بهم اون.....
ادامه دارد
🍷حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
مدتی گذشت که هانول از جاش بلند شد گفت
هانول:بهتره بریم داخل هوا داره سرد میشه
هوا نزدیک غروب بود و اسمون نارنجی رنگ شده بود از جام بلند شدم و همراه هانول به سمت در ورودی عمارت رفتم همراه با هانول وارد عمارت شدیم گرمای داخل سرمای بیرون رو از بین برده بود و حس خوشایندی بهم میداد هانول سمتم چرخید گفت
هانول:بیا بریم بالا
باشه ای گفتم و همراهش رفتم بالا رفت سمت اتاقی که صبح داخلش بودم و درش رو باز کرد بهم اشاره کرد که برم داخل وارد اتاق شدم و خودش هم بعد از ورود من وارد شد به سمتش چرخیدم گفتم
ا.ت:خب قراره چیکار کنی؟
سمت تخت رفت و روش نشست
هانول:بیا قبل از اینکه وقت شام بشه یکم استراحت کنیم میدونم که خسته ای
لبخندی از روی درک و فهمش زدم و سمت تخت رفتم و سمتی که خالی بود نشستم هانول روبه سقف دراز کشید گفت
هانول:چرا دراز نمیکشی؟
روی تخت روبه سقف دراز کشیدم ناخوداگاه سوالی از هانول پرسیدم
ا.ت:هانول چرا انقدر صمیمی باهام رفتار میکنی من فقط یه روزه که اینجام
هانول سرش تو به سمتم چرخوند یه لبخند زد گفت
هانول:من ادمی نیستم که به این زودی با کسی دوست بشم برای خودمم جای تعجبه ولی
کمی مکث کرد و ادامه داد
هانول:ولی با اینکه یه روزه باهات اشنا شدم احساس میکنم سال هاست که باهات دوستم و احساس خوبی نسبت بهت دارم
لبخندی بهش زدم که چند تقه ای به در خورد هانول سرجاش نشست و همون جوری گفت
هانول:بله
ندیمه:خانم شام حاضره همه منتظرتونن
هانول:اومدم
بعد از روی تخت بلند شد
هانول:بیا بریم تا غذاها تموم نشده
از جام بلند شدم همراه هم به سمت سالن غذا خوری رفتیم در باز شد و دوباره روی همون دوتا صندلی که صبح نشسته بودیم نشستیم همه مشغول شدن به جزر یکی که خیره شده بود بهم اون.....
ادامه دارد
🍷حمایت فراموش نشه🍷
۳.۲k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.