پارت هشتم.
پارت هشتم.
سارا: از اون پسره متنفرممممممممم
الیزابت: تو دوباره شروع کردی............ برو دستاتو بشور باید برای شام رئیس غذا درست کنیم........ فردا صبح هم باید زودتر بیدار بشیم، چون رییس مهمون دارن... داداششون قراره بیان، اسم داداشش جیمین هست......
سارا: اها این پسره قراره اون دخترای بیچاره رو به داداشش بفروشه؟
الیزابت: درسته.......... خب بیا این پیازا رو خورد کن تا من برم سیب زمینی هارو سرخ کنم........
سارا: باشه..... اوخخخخخ چشمام اییییی، میسوزههههه، ای خداااااا، اخخخخخخ
الیزابت: دختر اینقد نازک نارنجی نباش..... معلومه دست به سیاه و سفید نزدی تاحالا..... تاحالا غذا درست نکردی مگه؟
سارا: نه. هی...... خب بیا... کار پیازا تموم شد.......
الیزابت: واییییی سارا، این چه وضع خورد کردن پیازاست..... پیاز که نباید اینجور خورد کنن....
سارا: خوبه بابا... به اون پسره زیادیه............
الیزابت: تا پونزده دقیقه دیگه اماده میشه........ خودتو مرتب کن باید غذاهارو ببری.......
پونزده دقیقه بعد: سارا: اون سینی رو بده به من.........همونطور که گفته بود سعی کردم کمی بهتر رفتار کنم، چون بعد ممکن بود بهم بد تموم بشه........ بفرمایید......
جونگ کوک: میتونی بری.......... صب کن.......
سارا: چته...
جونگ کوک: هوم؟
سارا: م م منظورم اینکه بله؟
جونگ کوک: فردا مراقب رفتارت باش.......... الان هم میتونی با اون دختره که یه طرف صورتش سوخته برید داخل حیاط و زودی برگردید.......
سارا: چ چرا بریم داخل حیاط امارت؟
جونگ کوک: همینطوری...... گفتم شاید بخواید کمی هوا بخورید.......
سارا: اها.... باشه.... من مرخص میشم از خدمتتون....
جونگ کوک: تعجب کردم.... مودبانه باهام حرف زد....... ههه، حتما از حرفای امروزم ترسیده.........
سارا: الیزابت، الیزابت، الیزابت.....
الیزابت: چیهههههه. اشپزخونه رو گذاشتی رو سرت...... چیه....
سارا: بیا بریم کمی داخل حیاط.. بیا کمی هوا بخوریم... همش تو این اشپزخونه لعنتی بودیم.......
الیزابت: واییی نههههه... مگه دیوونه ای.... رییس اجازه نمیده....
سارا: خودش گفت.... بیا بریم.....
سارا: چقدرممم بزرگه....... وای الیزابت یه فکری.... بزار ببینم اینجا راه فرار نداره.....
الیزابت: ههه چی فک کردی..... اینجا پراز نگهبانه........ امکان نداره.....
سارا: صبر کن ببینم..... اون اونجا... اون انباری رو میبینی....
الیزابت: وایییی نه نزدیک اونجا بشیاااااا.......
رییس چرا اجازه دادید اون دوتا برده خارج امارت بشن.......
جونگ کوک: ما که از اینجا میتونیم اونارو ببینیم، پس جای نگرانی نیس و اونا نمیتونن کاری کنن.... تازه اونجا پراز نگهبانه....
ولی رییس.....
جونگ کوک: یه دیقه وایسا.. ساکت ساکت.......
رییس اونا دارن چیکار میکنن.... نمیخواید کاری کنید؟
جونگ کوک: نه.... میخوام بفهمم اون دختره خیره سر میخواد چیکار کنه، داره میره سمت.
سارا: از اون پسره متنفرممممممممم
الیزابت: تو دوباره شروع کردی............ برو دستاتو بشور باید برای شام رئیس غذا درست کنیم........ فردا صبح هم باید زودتر بیدار بشیم، چون رییس مهمون دارن... داداششون قراره بیان، اسم داداشش جیمین هست......
سارا: اها این پسره قراره اون دخترای بیچاره رو به داداشش بفروشه؟
الیزابت: درسته.......... خب بیا این پیازا رو خورد کن تا من برم سیب زمینی هارو سرخ کنم........
سارا: باشه..... اوخخخخخ چشمام اییییی، میسوزههههه، ای خداااااا، اخخخخخخ
الیزابت: دختر اینقد نازک نارنجی نباش..... معلومه دست به سیاه و سفید نزدی تاحالا..... تاحالا غذا درست نکردی مگه؟
سارا: نه. هی...... خب بیا... کار پیازا تموم شد.......
الیزابت: واییییی سارا، این چه وضع خورد کردن پیازاست..... پیاز که نباید اینجور خورد کنن....
سارا: خوبه بابا... به اون پسره زیادیه............
الیزابت: تا پونزده دقیقه دیگه اماده میشه........ خودتو مرتب کن باید غذاهارو ببری.......
پونزده دقیقه بعد: سارا: اون سینی رو بده به من.........همونطور که گفته بود سعی کردم کمی بهتر رفتار کنم، چون بعد ممکن بود بهم بد تموم بشه........ بفرمایید......
جونگ کوک: میتونی بری.......... صب کن.......
سارا: چته...
جونگ کوک: هوم؟
سارا: م م منظورم اینکه بله؟
جونگ کوک: فردا مراقب رفتارت باش.......... الان هم میتونی با اون دختره که یه طرف صورتش سوخته برید داخل حیاط و زودی برگردید.......
سارا: چ چرا بریم داخل حیاط امارت؟
جونگ کوک: همینطوری...... گفتم شاید بخواید کمی هوا بخورید.......
سارا: اها.... باشه.... من مرخص میشم از خدمتتون....
جونگ کوک: تعجب کردم.... مودبانه باهام حرف زد....... ههه، حتما از حرفای امروزم ترسیده.........
سارا: الیزابت، الیزابت، الیزابت.....
الیزابت: چیهههههه. اشپزخونه رو گذاشتی رو سرت...... چیه....
سارا: بیا بریم کمی داخل حیاط.. بیا کمی هوا بخوریم... همش تو این اشپزخونه لعنتی بودیم.......
الیزابت: واییی نههههه... مگه دیوونه ای.... رییس اجازه نمیده....
سارا: خودش گفت.... بیا بریم.....
سارا: چقدرممم بزرگه....... وای الیزابت یه فکری.... بزار ببینم اینجا راه فرار نداره.....
الیزابت: ههه چی فک کردی..... اینجا پراز نگهبانه........ امکان نداره.....
سارا: صبر کن ببینم..... اون اونجا... اون انباری رو میبینی....
الیزابت: وایییی نه نزدیک اونجا بشیاااااا.......
رییس چرا اجازه دادید اون دوتا برده خارج امارت بشن.......
جونگ کوک: ما که از اینجا میتونیم اونارو ببینیم، پس جای نگرانی نیس و اونا نمیتونن کاری کنن.... تازه اونجا پراز نگهبانه....
ولی رییس.....
جونگ کوک: یه دیقه وایسا.. ساکت ساکت.......
رییس اونا دارن چیکار میکنن.... نمیخواید کاری کنید؟
جونگ کوک: نه.... میخوام بفهمم اون دختره خیره سر میخواد چیکار کنه، داره میره سمت.
۵۵.۷k
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.