𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞²³
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞²³
تموم خاطرات تللخ زندگیم از جلوی چشمام به سرعت نور رد میشد...مرگ مادرم، پدرم، بردارم و خواهر عزیزم...زندونی رفتن صاحبم...بو.سه شیرین و دلچسب جیمین پشت گوشم...و...حالا گرفتار این عوضی شدن...هر ثانیه صورتشو به صورتم نزدیک میکرد تا طعم ل.ب هامو بچشه...و با لحظه چشمان من سنگین تر و خمار تر میشد...
ات:*پوزخند*حالا که حرفاتو زدی...من دیگه وارد این بازی کثیف نمیشم.....*آروم*حرفی که زدمو شنیدی؟*داد*
جونگ هی: هعی خوش باش...برو دعاکن که منم که تورو میخ.وامت...*پوزخند*
ات: برو اونور*داد*
جونگ هی:*خنده ش.یطانی*(دارک شدن تا چه حد 😂)
ات: هعییی عوضی...تو یه آدم هی.ز بدبختی که کسی تو رو آدمم فرض نمیکنه چه برسه به حیوون*داد*
چطور جرأت کرده این طور حرف بزنه...من...راستش...من میترسم!... میترسم اگه منو بازم مثل قبل...ب.ردش کنه...قلبم...قلبم باز داره بازی درمیاره...درد...تنها حسیه که الان داشتم...نفرت...نفرت هم تنها چیزی بود که میخواستم رو یکی خالیش کنم...اون...جونگ هی بود؟؟...
جونگ هی: ناامیدم نکن...قول میدم تمام وقتمو بهت عشق دیوانه وار بدم...بیا خوش بگذرونیم*پوزخند*...تو که میدونی من چقدر مع.تادتم...ها؟... نمیدونی؟
((((((اصمات نیست و نمینویسم از هیچکی)))))
ات: خواهش میکنم...ولم هق کن*گریه*
جونگ هی: هعی کوچولو این یه فرصته گریه.......
حرفش قطع شد...چشمامو باز کردم و با دستای خونیم مواجه شدم... اول گفتم شاید با ناخنم زخمیش کردم...اما نه من نبودم...پاهاش شل شد و روی کفشم افتاد که جیغی کشیدم..... سرمو بردم بالا... اون... ج...یمین بود!!؟؟ ... اون کشتتش...
جیمین: بیا بریم*عجله*
ات: ج...یمین تو اونو...
حرفی نزد اومد پیشم براید استایل بغلم کرد و بدو بدو به سمت خونه میرفت...تو راه سرمو درون س.ینش کردم...گریه کردم...نکنه اونو هم بگیرن بندازن زندان؟...نکنه باز تنها شم؟...نکنه...نکنه جونگ هی بمیره!؟
(اسلاید اول لباس ات، اسلاید دوم لباس جیمین)
تموم خاطرات تللخ زندگیم از جلوی چشمام به سرعت نور رد میشد...مرگ مادرم، پدرم، بردارم و خواهر عزیزم...زندونی رفتن صاحبم...بو.سه شیرین و دلچسب جیمین پشت گوشم...و...حالا گرفتار این عوضی شدن...هر ثانیه صورتشو به صورتم نزدیک میکرد تا طعم ل.ب هامو بچشه...و با لحظه چشمان من سنگین تر و خمار تر میشد...
ات:*پوزخند*حالا که حرفاتو زدی...من دیگه وارد این بازی کثیف نمیشم.....*آروم*حرفی که زدمو شنیدی؟*داد*
جونگ هی: هعی خوش باش...برو دعاکن که منم که تورو میخ.وامت...*پوزخند*
ات: برو اونور*داد*
جونگ هی:*خنده ش.یطانی*(دارک شدن تا چه حد 😂)
ات: هعییی عوضی...تو یه آدم هی.ز بدبختی که کسی تو رو آدمم فرض نمیکنه چه برسه به حیوون*داد*
چطور جرأت کرده این طور حرف بزنه...من...راستش...من میترسم!... میترسم اگه منو بازم مثل قبل...ب.ردش کنه...قلبم...قلبم باز داره بازی درمیاره...درد...تنها حسیه که الان داشتم...نفرت...نفرت هم تنها چیزی بود که میخواستم رو یکی خالیش کنم...اون...جونگ هی بود؟؟...
جونگ هی: ناامیدم نکن...قول میدم تمام وقتمو بهت عشق دیوانه وار بدم...بیا خوش بگذرونیم*پوزخند*...تو که میدونی من چقدر مع.تادتم...ها؟... نمیدونی؟
((((((اصمات نیست و نمینویسم از هیچکی)))))
ات: خواهش میکنم...ولم هق کن*گریه*
جونگ هی: هعی کوچولو این یه فرصته گریه.......
حرفش قطع شد...چشمامو باز کردم و با دستای خونیم مواجه شدم... اول گفتم شاید با ناخنم زخمیش کردم...اما نه من نبودم...پاهاش شل شد و روی کفشم افتاد که جیغی کشیدم..... سرمو بردم بالا... اون... ج...یمین بود!!؟؟ ... اون کشتتش...
جیمین: بیا بریم*عجله*
ات: ج...یمین تو اونو...
حرفی نزد اومد پیشم براید استایل بغلم کرد و بدو بدو به سمت خونه میرفت...تو راه سرمو درون س.ینش کردم...گریه کردم...نکنه اونو هم بگیرن بندازن زندان؟...نکنه باز تنها شم؟...نکنه...نکنه جونگ هی بمیره!؟
(اسلاید اول لباس ات، اسلاید دوم لباس جیمین)
۹.۶k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.