شروع سناریو ~ ( سرگذشت من ) ~
پارت 1 ـــ.
نوشته ای کوتاه برای خوانندهگان گرامی....
این سناریو خلق شده از ذهن نویسنده تون لطفا حمایت کنین نظر قلبیتون رو به من نویسنده بگین حطا اگه نظر مناسبی نباشد من سیع میکنم نویسند خوبی برای خواننده های گرامی عزیز باشم... ــــــــــــــــــــ خیلی ممنونم که منتظر موندین حرف منو خوندین متشکرم... حالا میریم برای پارت اول.. ــــــــــــ
......... ــــ( شروع سرگذشت زندگی) ــ.......... ــــ..
دختر 26 ساله با چهر ای زیبا با موه های بلند سیاه با (پیراهن سفیدو دامن متوسط سیاه با کفش پاشنه بلند قهوای).. زیر سایه درخت هلو کنار رود خانه ای در جنگل نشسته بود با چشمان زیبایش به رنگ دریای ابی به رود خانه زول زده بود از بوی خوش گل ها و طبیعت سر سبز و صدای گنجشک رودخانه لذت میبرد .... ....
در دست این دختر یک کتابی با عرضش با رنگ جلد سیاه سفید و یک خودکار خوش نویس بود روی ان کتاب نوشته ای بود که نام کتاب روی ان جلد بود روی کتاب نوشته بود *« سرگذشت زندگی من»* این کتاب کتاب خواطراتش بوده و دخترک ما به نوشتن لحظه های زندگیش علاقه داشته و داستان زندگی خودش را در کتاب خواطراتش نوشته و ان را کتاب داستان عشق نامیده و برای بچه هایش و بچه ها در یتیم خانه داستان را میخواند و این باعث لذت برای دخترک ما هست .......
دخترک قصه ما در فکر عمیقی بود با خود حرف میزد که ناگهان.. دست مردی روی شانه های دخترک ما فرود امد و اورا در آغوش گرفت ان مرد با موهای مشکی و چشمانی به اسمانی شب تاریک زیبا بود دستانش را هر لحظه دور کمر شکم دختر تنگ تر میکرد خود را به دختر نزدیکتر میکرد مرد داستان ما با لبخندی زیبا سرش را روی شانه دختر گذاشت و زیر گوش دختر نجوایید...« علامت مرد _ »
_ : دورایاکی کوچولوی من * (✪‿✪)
علامت دختر )
: جونم...... ـــــــ... م..... ا.....
ادامه سناریو رو وقتی میدم که 5 تا لایک کامنت بدین 🙃
لطف از ته قلبتون نظر بدین منو خوش حال کنین اگر ایرادی در این داستان هست به من بگین تا درستش کنم
نوشته ای کوتاه برای خوانندهگان گرامی....
این سناریو خلق شده از ذهن نویسنده تون لطفا حمایت کنین نظر قلبیتون رو به من نویسنده بگین حطا اگه نظر مناسبی نباشد من سیع میکنم نویسند خوبی برای خواننده های گرامی عزیز باشم... ــــــــــــــــــــ خیلی ممنونم که منتظر موندین حرف منو خوندین متشکرم... حالا میریم برای پارت اول.. ــــــــــــ
......... ــــ( شروع سرگذشت زندگی) ــ.......... ــــ..
دختر 26 ساله با چهر ای زیبا با موه های بلند سیاه با (پیراهن سفیدو دامن متوسط سیاه با کفش پاشنه بلند قهوای).. زیر سایه درخت هلو کنار رود خانه ای در جنگل نشسته بود با چشمان زیبایش به رنگ دریای ابی به رود خانه زول زده بود از بوی خوش گل ها و طبیعت سر سبز و صدای گنجشک رودخانه لذت میبرد .... ....
در دست این دختر یک کتابی با عرضش با رنگ جلد سیاه سفید و یک خودکار خوش نویس بود روی ان کتاب نوشته ای بود که نام کتاب روی ان جلد بود روی کتاب نوشته بود *« سرگذشت زندگی من»* این کتاب کتاب خواطراتش بوده و دخترک ما به نوشتن لحظه های زندگیش علاقه داشته و داستان زندگی خودش را در کتاب خواطراتش نوشته و ان را کتاب داستان عشق نامیده و برای بچه هایش و بچه ها در یتیم خانه داستان را میخواند و این باعث لذت برای دخترک ما هست .......
دخترک قصه ما در فکر عمیقی بود با خود حرف میزد که ناگهان.. دست مردی روی شانه های دخترک ما فرود امد و اورا در آغوش گرفت ان مرد با موهای مشکی و چشمانی به اسمانی شب تاریک زیبا بود دستانش را هر لحظه دور کمر شکم دختر تنگ تر میکرد خود را به دختر نزدیکتر میکرد مرد داستان ما با لبخندی زیبا سرش را روی شانه دختر گذاشت و زیر گوش دختر نجوایید...« علامت مرد _ »
_ : دورایاکی کوچولوی من * (✪‿✪)
علامت دختر )
: جونم...... ـــــــ... م..... ا.....
ادامه سناریو رو وقتی میدم که 5 تا لایک کامنت بدین 🙃
لطف از ته قلبتون نظر بدین منو خوش حال کنین اگر ایرادی در این داستان هست به من بگین تا درستش کنم
۱.۶k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.