راکون کچولو مو صورتی p83
هیکاری:«سلول های تو کاری رو میکنن که سلول های اون باید انجام میدادن»
من:«ولی محلول فقط به اون تزریق شده»
هیکاری:«درسته اما کمی از محلول موقع تزریق روی دستت میریزه چه بخوای چه نخوایی» بال هایش را تکان داد و به روی شاخه ی درختی نشست:«هنوز هم میتونی بهش فکر کنی به اینکه کی واقعا پدرت رو کشته»
من:«میتونی بگی کار چه کس دیگه ای میتونه باشه؟»
هیکاری:«نه نمیتونم»
من:«چرا هر سوالی که ازت میپرسم میگی که نمیتونی جواب بدی؟»
هیکاری:«متاسفم ولی این رو هم نمیتونم بگم»
پاهام رو توی بغلم گرفتم و شروع کردم به گریه کردن که ناگهان یادم آمد ممکن است برادرم هنوز زنده باشد ممکن است که انقدرها هم صدمه ندیده باشد ممکن بود هنوز زنده باشد یک احتمال کوچک بود ولی بازم هم احتمال داشت که زنده باشم
سریعا بدنبال راهی برای پایین رفتن گشتم سنگ های که مثل پله به سمت پایین میرفتند عجیب بود شکلی که داشتند دقیقا شبیه پله های یک خانه بود اما من بدون فکر کردن به سمت پله ها رفتم پله ها را دانه دانه طی میکردم احساس میکردم که تمامی ندارند ۱۲ پله ۱۳ پله ۱۵ پله تمامی نداشتند و حس میکردم بجای اینکه به برادرم نزدیک تر شوم از او دور تر میشوم سریع تر دویدم اینقدر سریع که پای راستم به پشت پای چپم گیر کرد و با سر از پله ها افتادم پایین سوزش شدیدی رو توی سرم حس میکردم دستی به سرم زدم فقط کمی ضربه دیده بود و زخمی شده بود بی معطلی به سمتش حرکت کردم ماشین هنوز هم درحال سوختن بود
چند قدمی که برداشتم پاهایم توانشان را از دست دادن و زمین خوردم کشان کشان خودم را به ماشین رساندم برادرم در آتش نبود او آنجا نبود با دقت بیشتری که نگاه کردم متوجه شدم او در طرف دیگر ماشین افتاده است خزان خزان خودم را به آن سمت رساندم نگاهش کردم دیگر دیر شده بود او غرق در خون گوشه ای به خوابی ابدی فرو رفته بود چندباری تنفسش را چک کردم اما فایده ای نداشت او دیگر اینجا را ترک کرده بود یعنی نگاهم میکرد؟ نمیدانم ولی اون بخواطر اینکه از من محافظت کند مرد پس نمیتوانستم همینجا بمانم پیشانی اش را بوسیدم بین چشمانش و ابرو هایش، زانو هایم به دلیل اینکه خود را روی زمین کشانده بودم زخمی شده بودند
و بجز خزیدن هم راه دیگری ای جز برگشتن نداشتم اما با خزیدن هم فقط تا جایی که پله ها بودند میتوانستم برگردم سوزش زانو هایم هر لحظه بیشتر میشد و هم زمان احساس میکردم که چیزی در قلبم فشرده میشود دست برادرم را گرفته بودم و کنارش دراز به دراز افتاده بودم زمزمه کردم:«الان جات خوبه؟»
صدایی در گوشم نجوا کرد:«جاش خوبه و داره بهت نگاه میکنه»
هیکاری بود
من:«ولی محلول فقط به اون تزریق شده»
هیکاری:«درسته اما کمی از محلول موقع تزریق روی دستت میریزه چه بخوای چه نخوایی» بال هایش را تکان داد و به روی شاخه ی درختی نشست:«هنوز هم میتونی بهش فکر کنی به اینکه کی واقعا پدرت رو کشته»
من:«میتونی بگی کار چه کس دیگه ای میتونه باشه؟»
هیکاری:«نه نمیتونم»
من:«چرا هر سوالی که ازت میپرسم میگی که نمیتونی جواب بدی؟»
هیکاری:«متاسفم ولی این رو هم نمیتونم بگم»
پاهام رو توی بغلم گرفتم و شروع کردم به گریه کردن که ناگهان یادم آمد ممکن است برادرم هنوز زنده باشد ممکن است که انقدرها هم صدمه ندیده باشد ممکن بود هنوز زنده باشد یک احتمال کوچک بود ولی بازم هم احتمال داشت که زنده باشم
سریعا بدنبال راهی برای پایین رفتن گشتم سنگ های که مثل پله به سمت پایین میرفتند عجیب بود شکلی که داشتند دقیقا شبیه پله های یک خانه بود اما من بدون فکر کردن به سمت پله ها رفتم پله ها را دانه دانه طی میکردم احساس میکردم که تمامی ندارند ۱۲ پله ۱۳ پله ۱۵ پله تمامی نداشتند و حس میکردم بجای اینکه به برادرم نزدیک تر شوم از او دور تر میشوم سریع تر دویدم اینقدر سریع که پای راستم به پشت پای چپم گیر کرد و با سر از پله ها افتادم پایین سوزش شدیدی رو توی سرم حس میکردم دستی به سرم زدم فقط کمی ضربه دیده بود و زخمی شده بود بی معطلی به سمتش حرکت کردم ماشین هنوز هم درحال سوختن بود
چند قدمی که برداشتم پاهایم توانشان را از دست دادن و زمین خوردم کشان کشان خودم را به ماشین رساندم برادرم در آتش نبود او آنجا نبود با دقت بیشتری که نگاه کردم متوجه شدم او در طرف دیگر ماشین افتاده است خزان خزان خودم را به آن سمت رساندم نگاهش کردم دیگر دیر شده بود او غرق در خون گوشه ای به خوابی ابدی فرو رفته بود چندباری تنفسش را چک کردم اما فایده ای نداشت او دیگر اینجا را ترک کرده بود یعنی نگاهم میکرد؟ نمیدانم ولی اون بخواطر اینکه از من محافظت کند مرد پس نمیتوانستم همینجا بمانم پیشانی اش را بوسیدم بین چشمانش و ابرو هایش، زانو هایم به دلیل اینکه خود را روی زمین کشانده بودم زخمی شده بودند
و بجز خزیدن هم راه دیگری ای جز برگشتن نداشتم اما با خزیدن هم فقط تا جایی که پله ها بودند میتوانستم برگردم سوزش زانو هایم هر لحظه بیشتر میشد و هم زمان احساس میکردم که چیزی در قلبم فشرده میشود دست برادرم را گرفته بودم و کنارش دراز به دراز افتاده بودم زمزمه کردم:«الان جات خوبه؟»
صدایی در گوشم نجوا کرد:«جاش خوبه و داره بهت نگاه میکنه»
هیکاری بود
۲.۱k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.