فیک 《 bad boy 》
فیک 《 bad boy 》
P*2۳*
که یهو گوشی کوک زنگ خورد ..... باباش بود
اشکاشو پاک کرد و روشو برگردوند تا گوشی رو جواب بده
کوک: بله؟
پ/ک : زود بیا خونه امشب یورا و خانوادش میان اینجا همه چی باید عالی باشه
*کوک میدونست اگه به حرف پدرش گوش نکنه ممکنه از زمین محو بشه ولی خب اون چیکار میتونست بکنه .......
کوک: بله پدرجان الان میام
*قطع کرد
ا/ت :ک.....کوک(بغض)
کوک:ببخشید............ فکر کنم مجبوریم برای یک یا دوماه همو نبینیم....... ولی نگران نباش خب من میام دنبالت..... حتی شده میدزدمت
ا/ت :کوک
کوک:جانم؟
ا/ت : بیا تمومش کنیم....
کوک:چ....چی میگی؟ حالت خوبه؟
ا/ت: بابات راضی نیست که با من باشی .......اینکارت باعث میشه هم به خودت اسیب بزنی هم من......... پس بهتره همین الان تمومش کنیم تا از این بدتر نشده.....
کوک:ی...یا ا/ت چی داری میگی ؟
ا/ت : از الان دیگه ما باهم یه غریبه ایم....... سریع از خونه من برو بیرون
کوک:ا...ا/ت
ا/ت:بروبیروننننن (داد و بغض)
*ا/ت کوک رو از خونه بیرون کرد......... بعد رفتش بدون انجام هیچ کاری زانوهاش رو بغل کرد و تا توانش بود گریه کرد
کوک:
بعد از حرفی که ا/ت زد انگار یه سطل اب یخ روم خالی کردن
بعدش منو از خونه بیرون کرد...........
همینجور توی خیابونا راه میرفتم نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم
الان تنها کاری که میخواستم بکنم کشتن پدرم بود
ولی....... انجام دادنش غیر ممکن بود......
مجبور شدم برگردم خونه اشکام رو پاک کردم و وارد خونه شدم پدرم رو دیدم که داره با گوشیش ور میره بی توجه بهش رفتم طبقه بالا خودمو انداختم رو تخت دیگه هیچی برام مهم نبود حتی جون گریه کردن هم نداشتم .........
که...............
نویسنده:@خودم
شرطا :
۳۰لایک
۴۵ کامنت
خمارییییی
#سناریو
#فیک
#اسمات
#تک_پارتی
#بی_تی_اس
P*2۳*
که یهو گوشی کوک زنگ خورد ..... باباش بود
اشکاشو پاک کرد و روشو برگردوند تا گوشی رو جواب بده
کوک: بله؟
پ/ک : زود بیا خونه امشب یورا و خانوادش میان اینجا همه چی باید عالی باشه
*کوک میدونست اگه به حرف پدرش گوش نکنه ممکنه از زمین محو بشه ولی خب اون چیکار میتونست بکنه .......
کوک: بله پدرجان الان میام
*قطع کرد
ا/ت :ک.....کوک(بغض)
کوک:ببخشید............ فکر کنم مجبوریم برای یک یا دوماه همو نبینیم....... ولی نگران نباش خب من میام دنبالت..... حتی شده میدزدمت
ا/ت :کوک
کوک:جانم؟
ا/ت : بیا تمومش کنیم....
کوک:چ....چی میگی؟ حالت خوبه؟
ا/ت: بابات راضی نیست که با من باشی .......اینکارت باعث میشه هم به خودت اسیب بزنی هم من......... پس بهتره همین الان تمومش کنیم تا از این بدتر نشده.....
کوک:ی...یا ا/ت چی داری میگی ؟
ا/ت : از الان دیگه ما باهم یه غریبه ایم....... سریع از خونه من برو بیرون
کوک:ا...ا/ت
ا/ت:بروبیروننننن (داد و بغض)
*ا/ت کوک رو از خونه بیرون کرد......... بعد رفتش بدون انجام هیچ کاری زانوهاش رو بغل کرد و تا توانش بود گریه کرد
کوک:
بعد از حرفی که ا/ت زد انگار یه سطل اب یخ روم خالی کردن
بعدش منو از خونه بیرون کرد...........
همینجور توی خیابونا راه میرفتم نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم
الان تنها کاری که میخواستم بکنم کشتن پدرم بود
ولی....... انجام دادنش غیر ممکن بود......
مجبور شدم برگردم خونه اشکام رو پاک کردم و وارد خونه شدم پدرم رو دیدم که داره با گوشیش ور میره بی توجه بهش رفتم طبقه بالا خودمو انداختم رو تخت دیگه هیچی برام مهم نبود حتی جون گریه کردن هم نداشتم .........
که...............
نویسنده:@خودم
شرطا :
۳۰لایک
۴۵ کامنت
خمارییییی
#سناریو
#فیک
#اسمات
#تک_پارتی
#بی_تی_اس
۱۹.۸k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.