فیک کوک💖
پارت یازدهم
این قسمت اولین هدیه
------------
ویو کوک
بعد از گذشت سه هفته به ا.ت وابسته شدم فهمیدم که عشق واقعی چیه لووابا یه عشق زودگذر بود از زمان بانو شدنش ازش برگشتم امروز هدیه خیلی خاصی رو برای ا.ت آماده کردم
! تق تق
کوک: بیا
یونگی: ارباب من رو خواسته بودید
کوک: درمورد همسرم میدونی دیگه درسته؟
یونگی: بله چطور؟
کوک: نمیخوام توی عمارت آسیب ببینه
یونگی: سلامتیه ایشون رو تضمین میکنم اون هم از همین لحظه
کوک: میخوام امروز ببینمش
یونگی: یه قرار رو توی باغچه ترتیب میدم
کوک: خوبه (لبخندی محو)میتونی بری
یونگی: با اجازه
میشه گفت یونگی دوستی بود که الان سربازرس منه و اطلاعات کاری دست اونه
.....
(دو ساعت بعد)
(ساعت 10:4)
توی فضای باغچه منتظر بودم(یه توضیح بدم که از باغچه منظورش باغ) برگشتم و دیدم ا.ت رسیده دستام رو باز کردم و انگار خیلی هیجان داشتش دوید بغلم و نشستیم باهم صبحانه خوردیم
کوک: یچیزی برات دارم
ا.ت: هوممم
ویو ا.ت
وقتی باهم صبحانه میخوردیم کوک با چیزی که گفت کنجکاو شدم به سربازرسش اشاره کرد میشه گفت من و اون کشمکش زیادی داریم جعبه ای مثل جعبه ی انگشتر آورد و داد دست کوک
کوک: توی فکر این بودم که خیلی خاصی برای همینم همیشه خاص ترین ها باید برای تو باشن
در جعبه رو باز کرد و گذاشت جلوم کلمات به ذهنم وارد نمیشدن این برای کسی مثل من زیادی بود یه حلقه ی انگشتر که انگار همه ی سنگ هاش الماس بودن
کوک: فقط یدونه ازش هست عمرا اگه کسی مثلش رو داشته باشه
از سرجام بلند شدم و رفتم کنار کوک نشستم
ا.ت: میخوام خودت دستم کنی (خنده)
کوک: جدی باشه
جعبه رو برداشت و انگشتر رو از داخلش در آورد دستم رو گرفت و به انگشتم انداخت
ا.ت: خیلی قشنگه میدونی تک بودنش مهم نیست یا زرق و برقش مهم اینه که تو بهم کادوش دادی فقط همین
همون موقع بغلم کرد
کوک: پس باور میکنم(خنده خرگوشی)
پایان پارت یازدهم🦄
شرطا رو میزارم اممم 16 تا لایک و 20 تا کامنت شرطا برسه پارت بعد بدون شرطه🦋
این قسمت اولین هدیه
------------
ویو کوک
بعد از گذشت سه هفته به ا.ت وابسته شدم فهمیدم که عشق واقعی چیه لووابا یه عشق زودگذر بود از زمان بانو شدنش ازش برگشتم امروز هدیه خیلی خاصی رو برای ا.ت آماده کردم
! تق تق
کوک: بیا
یونگی: ارباب من رو خواسته بودید
کوک: درمورد همسرم میدونی دیگه درسته؟
یونگی: بله چطور؟
کوک: نمیخوام توی عمارت آسیب ببینه
یونگی: سلامتیه ایشون رو تضمین میکنم اون هم از همین لحظه
کوک: میخوام امروز ببینمش
یونگی: یه قرار رو توی باغچه ترتیب میدم
کوک: خوبه (لبخندی محو)میتونی بری
یونگی: با اجازه
میشه گفت یونگی دوستی بود که الان سربازرس منه و اطلاعات کاری دست اونه
.....
(دو ساعت بعد)
(ساعت 10:4)
توی فضای باغچه منتظر بودم(یه توضیح بدم که از باغچه منظورش باغ) برگشتم و دیدم ا.ت رسیده دستام رو باز کردم و انگار خیلی هیجان داشتش دوید بغلم و نشستیم باهم صبحانه خوردیم
کوک: یچیزی برات دارم
ا.ت: هوممم
ویو ا.ت
وقتی باهم صبحانه میخوردیم کوک با چیزی که گفت کنجکاو شدم به سربازرسش اشاره کرد میشه گفت من و اون کشمکش زیادی داریم جعبه ای مثل جعبه ی انگشتر آورد و داد دست کوک
کوک: توی فکر این بودم که خیلی خاصی برای همینم همیشه خاص ترین ها باید برای تو باشن
در جعبه رو باز کرد و گذاشت جلوم کلمات به ذهنم وارد نمیشدن این برای کسی مثل من زیادی بود یه حلقه ی انگشتر که انگار همه ی سنگ هاش الماس بودن
کوک: فقط یدونه ازش هست عمرا اگه کسی مثلش رو داشته باشه
از سرجام بلند شدم و رفتم کنار کوک نشستم
ا.ت: میخوام خودت دستم کنی (خنده)
کوک: جدی باشه
جعبه رو برداشت و انگشتر رو از داخلش در آورد دستم رو گرفت و به انگشتم انداخت
ا.ت: خیلی قشنگه میدونی تک بودنش مهم نیست یا زرق و برقش مهم اینه که تو بهم کادوش دادی فقط همین
همون موقع بغلم کرد
کوک: پس باور میکنم(خنده خرگوشی)
پایان پارت یازدهم🦄
شرطا رو میزارم اممم 16 تا لایک و 20 تا کامنت شرطا برسه پارت بعد بدون شرطه🦋
۶.۳k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.