* * زندگی متفاوت
🐾پارت 14
#diyana
رضا رفته بود دیگه پریشب که با ارسلان حرف زدیم کل ماجرا رو برام تعریف کرد
که چطور خانواده ی منو با بی رحمی کشت تا من افسرده گی بگیرم
فقط یه سوال داشتم ازش چرا
چرا این کارو کرده چند ساعتی از رفتن رضا و ارسلان گذشته بود وقت ناهار بود رفتم ناهارم خوردم از پله ها رفتم سمته اتاق اون دختره کلید چرخوندم درو وا کردم وارد اتاق شدم جلو پنجره بود نگاهش چرخید سمتم
درو بستم رفتم رو کاناپه نشستم چشمم چرخید رو میز که چهره ی منو نقاشی کرده بود
اشاره بهش کردم تا بشینه اونم نشست ورقه رو از رو میز برداشتم
دیانا:خوب کشیدی اسمت چیه
پانیذ:پانیذم
دیانا:نیومدم قصه ببافم فقط ازت یه سوال داشتم
نگاهم کرد تو چشمام رنگ چشمام شبیه غم بود ولی نمیدونم چرا
دیانا:پدرت چرا خانواده ی منو کشت
سرش انداخت پایین بعد چند دقیقه سرش اورد بالا چند قطره اشک از چشمم چکید با بغض لب زد
پانید:مممن اصن نمیدونم کی پدر من فقط کرده خانواده ی تو رو بکشه ولی اینو خوب میدونم تا چشمام وا کردم اسید داداش تو شدم اینو بدون من خودمم تازه حقیقت فهمیدم بخدا خبر ندارم اگه خبر داشتم چرا خودمو اسیر میکردم..
حرفش حق بود ولی من چی این همه من عذاب کشیدیم اون چی ورقه نقاشی از رو میز برداشتم از اتاق زدم بیرون قفلش کردم اومدم بیرون رفتم اتاقم......
#diyana
رضا رفته بود دیگه پریشب که با ارسلان حرف زدیم کل ماجرا رو برام تعریف کرد
که چطور خانواده ی منو با بی رحمی کشت تا من افسرده گی بگیرم
فقط یه سوال داشتم ازش چرا
چرا این کارو کرده چند ساعتی از رفتن رضا و ارسلان گذشته بود وقت ناهار بود رفتم ناهارم خوردم از پله ها رفتم سمته اتاق اون دختره کلید چرخوندم درو وا کردم وارد اتاق شدم جلو پنجره بود نگاهش چرخید سمتم
درو بستم رفتم رو کاناپه نشستم چشمم چرخید رو میز که چهره ی منو نقاشی کرده بود
اشاره بهش کردم تا بشینه اونم نشست ورقه رو از رو میز برداشتم
دیانا:خوب کشیدی اسمت چیه
پانیذ:پانیذم
دیانا:نیومدم قصه ببافم فقط ازت یه سوال داشتم
نگاهم کرد تو چشمام رنگ چشمام شبیه غم بود ولی نمیدونم چرا
دیانا:پدرت چرا خانواده ی منو کشت
سرش انداخت پایین بعد چند دقیقه سرش اورد بالا چند قطره اشک از چشمم چکید با بغض لب زد
پانید:مممن اصن نمیدونم کی پدر من فقط کرده خانواده ی تو رو بکشه ولی اینو خوب میدونم تا چشمام وا کردم اسید داداش تو شدم اینو بدون من خودمم تازه حقیقت فهمیدم بخدا خبر ندارم اگه خبر داشتم چرا خودمو اسیر میکردم..
حرفش حق بود ولی من چی این همه من عذاب کشیدیم اون چی ورقه نقاشی از رو میز برداشتم از اتاق زدم بیرون قفلش کردم اومدم بیرون رفتم اتاقم......
۹.۶k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.