زندگی سخت(پارت3)
ا٫ت:توی حیاط که رفتم صدای قهقه همه میومد
خیلی جالب بود بعضی ها واقعا زندگی بر وقف مرادشون بود وبرای من جالب بود چون هیچوقت نچشیده بودم
بی توجه بهشون رفتم یک گوشه نشستم که دیدیم چند نفر دختر وپسر باز دارن میان پیشمون دیگه خسته شده بودم بلند شدم برم که یکی از پسرا دستما گرفت وگفت کجا میری خوشگله؟تازه اومدیم حرف بزنیم
بعد یکی از اون دخترا ابی که دستش بود برا پرت کرد سمتم صورتم موهام پر اب شد
گفتم:چیکار میکنی دیوونه ؟مگه ر..و..ا..ن..ی.؟که دیدیم اومدم انگشتش را هی زد روی پیشونیم وگفت خ.ف.ه.ش.و. دیگه تحمل نداشتم دیگه بغضم داشت مبترکید دیدیم همون پسر جذابه داره با جونگ کوک داره باز میاد این سمت
یکی از بچه ها گفت عه تهیونگم با جونگکوک داره میاد فهمیدم اسمش تهیونکه
یکی از دخترا موهاما از پشت گرفت وگفت چند روز نبودی کدوم گوری بودی؟😡
دیگه خسته شده بودم ازشون کل روزم با کارای اینا میگذشت همش اذیتم میکردن دیگه نتونستم تحمل کنم از خودما از دستشون آزاد کردم وپسشون زدم بغضم تریکید شروع کردم به گریه کردم مثل چی اشک میریختم ومیدوییدم تهیونگ وجونگ کوکسر راهم بودم جونگ کوک روبه روم بود نمیتونستم خودما نگه دارم زدمش کنار وبا سرعت رفتم توی دستشویی ها
با تعجب نگاهم میکرد تاحالا گریما ندیده بود چون همیشه سعی میکردم قوی باشم سعی میکردم کسی نبینه چقدر بدبختم باید برای مادرمم که بود قوی میموندم ولی ایندفعه دیگه نتونستم تحمل کنم سختی های زندگیم یک طرف بی پولی یک طرف اذیت کردنا ی انا هم طرف دیگه واقعا خسته شده بودم بعشی وقتا مرگ ارزوم بود شاید به ارامش میرسیدم ولی باید زنده مییموندم به خاطر مادرمم که شده
رفتم داخل سالن بعدش رفتم توی دستشویی ها صورتما شستم فقط گریه میکردم وتند تند اب میزدم به صورتم خیلی تنها بودم هیچکسا نداشتم ارومم کنه فقط خودم بودما خودم سعی کردم خودما اروم کنم صورتما شستم ورفتم بیرون الان کلاسم شروع میشد وقتی رفتم بیرون دیدیم جونگ کوک به دیوار تکیه داده تا منا دید اومد سمتم
با یک نیشخنده گفت: خسته نشدی از این مظلوم نمیای هات؟زدمش کنار تا برم سمت کلاس که باز اومد جلوم وگفت:اخرین بارت باشه به جینا چیز میگی اخر بارته اگه بیینم یک اشک از چشماش بیاد بیرون دنیا را به اتیش میکشم
یک خنده ای کردم
حداقل جینا کسی را داشت دنیا را براش به اتیش بزنه بی توجه بهش رفتم بیرون که گفت:چطور میتونی به من بی توجه باشی؟😡 انگار خیلی بهت خوش گذشته
دیگه ازشون خسته شده بودم روما برگردوندم بهش وبا بغض گفتم
بفهمم حتی اگه نمیفهمیم سعی کن درکم کنی لطفاا فقط بزار برم
وقتی دید دارم با بغض میگم فقط نگام کرد قطره اشک از چشمام اومد پایین وبهراهم ادامه دادم به سمت کلاس رفتم معلم هنوز نیومده بود رفتم توی کلاس روی صندلی نشستم سرما گذاشتم روی میز خیلی خسته بود دیشب تا صبح بالای سر مادرم بیدار بودم
خیلی این پارتا زیاد نوشتم
اصلا حمایت نمیشه نه کامنت نه فالو نه لایک خوب حکایت کنید من زود زود پارتا را میزارم لطفا کاری نکنید شرطیش کنم
خیلی جالب بود بعضی ها واقعا زندگی بر وقف مرادشون بود وبرای من جالب بود چون هیچوقت نچشیده بودم
بی توجه بهشون رفتم یک گوشه نشستم که دیدیم چند نفر دختر وپسر باز دارن میان پیشمون دیگه خسته شده بودم بلند شدم برم که یکی از پسرا دستما گرفت وگفت کجا میری خوشگله؟تازه اومدیم حرف بزنیم
بعد یکی از اون دخترا ابی که دستش بود برا پرت کرد سمتم صورتم موهام پر اب شد
گفتم:چیکار میکنی دیوونه ؟مگه ر..و..ا..ن..ی.؟که دیدیم اومدم انگشتش را هی زد روی پیشونیم وگفت خ.ف.ه.ش.و. دیگه تحمل نداشتم دیگه بغضم داشت مبترکید دیدیم همون پسر جذابه داره با جونگ کوک داره باز میاد این سمت
یکی از بچه ها گفت عه تهیونگم با جونگکوک داره میاد فهمیدم اسمش تهیونکه
یکی از دخترا موهاما از پشت گرفت وگفت چند روز نبودی کدوم گوری بودی؟😡
دیگه خسته شده بودم ازشون کل روزم با کارای اینا میگذشت همش اذیتم میکردن دیگه نتونستم تحمل کنم از خودما از دستشون آزاد کردم وپسشون زدم بغضم تریکید شروع کردم به گریه کردم مثل چی اشک میریختم ومیدوییدم تهیونگ وجونگ کوکسر راهم بودم جونگ کوک روبه روم بود نمیتونستم خودما نگه دارم زدمش کنار وبا سرعت رفتم توی دستشویی ها
با تعجب نگاهم میکرد تاحالا گریما ندیده بود چون همیشه سعی میکردم قوی باشم سعی میکردم کسی نبینه چقدر بدبختم باید برای مادرمم که بود قوی میموندم ولی ایندفعه دیگه نتونستم تحمل کنم سختی های زندگیم یک طرف بی پولی یک طرف اذیت کردنا ی انا هم طرف دیگه واقعا خسته شده بودم بعشی وقتا مرگ ارزوم بود شاید به ارامش میرسیدم ولی باید زنده مییموندم به خاطر مادرمم که شده
رفتم داخل سالن بعدش رفتم توی دستشویی ها صورتما شستم فقط گریه میکردم وتند تند اب میزدم به صورتم خیلی تنها بودم هیچکسا نداشتم ارومم کنه فقط خودم بودما خودم سعی کردم خودما اروم کنم صورتما شستم ورفتم بیرون الان کلاسم شروع میشد وقتی رفتم بیرون دیدیم جونگ کوک به دیوار تکیه داده تا منا دید اومد سمتم
با یک نیشخنده گفت: خسته نشدی از این مظلوم نمیای هات؟زدمش کنار تا برم سمت کلاس که باز اومد جلوم وگفت:اخرین بارت باشه به جینا چیز میگی اخر بارته اگه بیینم یک اشک از چشماش بیاد بیرون دنیا را به اتیش میکشم
یک خنده ای کردم
حداقل جینا کسی را داشت دنیا را براش به اتیش بزنه بی توجه بهش رفتم بیرون که گفت:چطور میتونی به من بی توجه باشی؟😡 انگار خیلی بهت خوش گذشته
دیگه ازشون خسته شده بودم روما برگردوندم بهش وبا بغض گفتم
بفهمم حتی اگه نمیفهمیم سعی کن درکم کنی لطفاا فقط بزار برم
وقتی دید دارم با بغض میگم فقط نگام کرد قطره اشک از چشمام اومد پایین وبهراهم ادامه دادم به سمت کلاس رفتم معلم هنوز نیومده بود رفتم توی کلاس روی صندلی نشستم سرما گذاشتم روی میز خیلی خسته بود دیشب تا صبح بالای سر مادرم بیدار بودم
خیلی این پارتا زیاد نوشتم
اصلا حمایت نمیشه نه کامنت نه فالو نه لایک خوب حکایت کنید من زود زود پارتا را میزارم لطفا کاری نکنید شرطیش کنم
۴.۱k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.