پارت ۱۳
*گذر زمان*دو روز بعد شب
(کیرارا «مادر چویا»× کامییِن «پدر چویا»π)
× چویاااا... (وی با خوشحالی فریاد میزند😐)
+ مادر... دلم برات تنگ شده بود.
√ خوشحالم حالت خوبه چویا.
+ ممنون پدر.
~ برادر به خونه خوش اومدی. دلم برات تنگ شده بود کیرارا.
آکیو و کیرارا دوستای خوبی بودن. واسه همین آکیو و کیرارا همدیگه رو بغل میکنن.
¶ خب کی میخواد شام بخوره؟
× بزارید اول دازای رو ببینیم بعد.
__داخل تالار اصلی قصر
- خوش اومدید دایی ، زن دایی.
√ چقدر بزرگ شدی تو پسر. آخرین بار که دیدمت هنوز خیلی کوچولو بودی.
+ بفرمایید، مردیم از گشنگی.
همه با هم خندیدن.
*بعد شام*
همه داخل نشستن و صحبت میکنن ولی چویا تو باغ قصر نشسته رو صندلی و آسمون رو تماشا میکنه.
# سلام عرض شد، بانو.
+ ت ... تو کی هستی؟
چویا از ترس بلند میشه و از صندلی دور میشه.
# اه ببخشید خودمو معرفی نکردم. من نیکولای هستم. شاهزاده کنونی ماه آبی.
+از جون من چی میخوای؟ چرا ماه آبی دنبال منه؟
# برای اولین دیدار سوالای سخت سخت میپرسی، ناکاهارا چویا-کون.
چویا شدیداً میترسه و زانو هاش یاریش نمیکنن و میخوره زمین و رو زانو هاش فرود میاد. نیکولای آروم میره نزدیک و چونه چویا رو میگیره و سر چویا رو میاره بالا و به چشماش خیره میشه.
# ببین پرنسس کوچولو، نمیخوام بترسونمت ولی اینو بدون که این آخرین دیدارمون نیست.
نیکولای میره و چویا بازم سرفه هاش شروع میشه ولی تونست قبل از اومدن دازای جلوشو بگیره.
- چویا حالت خوبه؟ چرا افتادی رو زمین؟
دازای به چویا کمک میکنه بلند شده ولی چویا تو بغل دازای بیهوش میشه.
- چویااا ... یکی دکتر خبر کنه. (باداد)
همه با صدای دازای اومدن بیرون و دیدن که چویا تو بغل دازای بیهوش افتاده و داره تو تب میسوزه.
...
_________________________________________
سلام دوستان. امیدوارم از این قسمت خوشتون بیاد.
ممکنه تو پارت گذاری یکم تاخیر داشته باشم،
راستش ایده ای به ذهنم نمیرسه واسه همین.
اگه ایده ای دارید که میخواید تو فن فیکم باشه ، میتونید هم تو پی وی هم تو ناشناس پیام بدید و ایده اونو برام بنویسید تا تو یه پارت قرارش بدم.
جانه👋🏻👋🏻
(کیرارا «مادر چویا»× کامییِن «پدر چویا»π)
× چویاااا... (وی با خوشحالی فریاد میزند😐)
+ مادر... دلم برات تنگ شده بود.
√ خوشحالم حالت خوبه چویا.
+ ممنون پدر.
~ برادر به خونه خوش اومدی. دلم برات تنگ شده بود کیرارا.
آکیو و کیرارا دوستای خوبی بودن. واسه همین آکیو و کیرارا همدیگه رو بغل میکنن.
¶ خب کی میخواد شام بخوره؟
× بزارید اول دازای رو ببینیم بعد.
__داخل تالار اصلی قصر
- خوش اومدید دایی ، زن دایی.
√ چقدر بزرگ شدی تو پسر. آخرین بار که دیدمت هنوز خیلی کوچولو بودی.
+ بفرمایید، مردیم از گشنگی.
همه با هم خندیدن.
*بعد شام*
همه داخل نشستن و صحبت میکنن ولی چویا تو باغ قصر نشسته رو صندلی و آسمون رو تماشا میکنه.
# سلام عرض شد، بانو.
+ ت ... تو کی هستی؟
چویا از ترس بلند میشه و از صندلی دور میشه.
# اه ببخشید خودمو معرفی نکردم. من نیکولای هستم. شاهزاده کنونی ماه آبی.
+از جون من چی میخوای؟ چرا ماه آبی دنبال منه؟
# برای اولین دیدار سوالای سخت سخت میپرسی، ناکاهارا چویا-کون.
چویا شدیداً میترسه و زانو هاش یاریش نمیکنن و میخوره زمین و رو زانو هاش فرود میاد. نیکولای آروم میره نزدیک و چونه چویا رو میگیره و سر چویا رو میاره بالا و به چشماش خیره میشه.
# ببین پرنسس کوچولو، نمیخوام بترسونمت ولی اینو بدون که این آخرین دیدارمون نیست.
نیکولای میره و چویا بازم سرفه هاش شروع میشه ولی تونست قبل از اومدن دازای جلوشو بگیره.
- چویا حالت خوبه؟ چرا افتادی رو زمین؟
دازای به چویا کمک میکنه بلند شده ولی چویا تو بغل دازای بیهوش میشه.
- چویااا ... یکی دکتر خبر کنه. (باداد)
همه با صدای دازای اومدن بیرون و دیدن که چویا تو بغل دازای بیهوش افتاده و داره تو تب میسوزه.
...
_________________________________________
سلام دوستان. امیدوارم از این قسمت خوشتون بیاد.
ممکنه تو پارت گذاری یکم تاخیر داشته باشم،
راستش ایده ای به ذهنم نمیرسه واسه همین.
اگه ایده ای دارید که میخواید تو فن فیکم باشه ، میتونید هم تو پی وی هم تو ناشناس پیام بدید و ایده اونو برام بنویسید تا تو یه پارت قرارش بدم.
جانه👋🏻👋🏻
۶.۵k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.