"•میکاپر من•" "•پارت7•"
قسمت هفتم
ــ جدی میگن؟ لبخندی ژکوندی زدم ــ آره. پسره ناباورانه به دوربرش نگاه میکرد بعد دستاشو زد به کمرش ــ بهت قول میدم خوشبختت کنم. پوفی کردم ــ اما باید قبلش اجازه بگیرم. رفتم سمت کیفم و گوشیمو دراوردم رفتم رو به روش ایستادم ــ میخواید از پدرتون اجازه بگیرید؟. جوابشو ندادم رفتم تو قسمت مخاطبام و همینجور الکی مخاطبامو بالا و پایین میکردم. پسره کنجکاو سرکی تو گوشیم کشید ــ از مادرتون میخواید اجازه بگیرید؟ بازم جوابشو ندادم. اینبار کلافه شد و گفت ــ از کی میخوای اجازه بگیری؟. روی اسم لیسا زدم و همینطور که گوشیو سمت گوشم گرفتم گفتم ــ شوهرم!. پسره چشماش اندازه توپ گرد شد و تقریبا داد زد ــ شوهرت؟!. بی تفاوت شونه بالا انداختم ــ اره مین سو جونم . بعد با ذوق ساختگی ادامه دادم ــ خیلی غیرتیه یعنی هرچی از غیرتش گفتم کم گفتم یبار توخیابون داشتیم راه میرفتم یهو یه پسر کج نگام کرد زد گردنشو شکوند اه ندیدی وقتی مارو میبینه سرشو پایین میگیره و میره هنوز این به کنار این شانس اورده فقط گردنش شکسته خوبه چیزیش نشده. ادامه حرفامو با نیش باز میگفتم ــ وااای فقط اون روز یه پسر اومد کنارم نشست و شوهرمم اون طرفم نشسته بود پسره بهم گفت ازت خوشم اومده بیا باهام ازدواج کن خلاصه بگم همین حرفای تورو زد نمیدونی شوهرم باهاش چیکار کرد/. پسره رنگش پریده بود بعد با لکنت پرسید ــ چیکار کرد. قیافه غمیگنی به خودم گرفتم ــ هیچی فقط یقشو گرفت اورد انباری پایین خونمون اونجا اول یه گوشت مالی حسابی بهش داد بعد چاقو رو تو آتیش فرو کرد و روی بدنش خط های نامفهومی میکشید و در اخرم با تفنگ هفت تیر هشتا سوراخ تو بدنش درست کرد. الکی اه سوزناکی کشیدم ــ نمیدونی بیچاره اون دنیاست یه چند بار اومد به خوابم اما راهشو کج کرد رفت. پسره دستاش میلرزید دیدم لیسا جواب داد ــ الو سلام عشقم خوبی؟!. الکی دستی روی شکم کشیدم و گفتم ــ اره بابا قند عسلت خوبه.... نه فقط یه چندبار مشت های کوچیکی بهم زد. لیسا از اون ور خط بهم میگفت ــ باز داری کیو میترسونی؟. کتی ــ عشقم یه پسره بهم درخواست ازدواج داده میخوای باهاش حرف بزنی. دیدم صدای خنده دخترا از اون ور خط بلند شد منم گوشیو از گوشم فاصله دادم و به سمت پسره گرفتم ــ شوهرمه خیلی دلش میخواد باهات حرف بزنه. پسره با لکنت گفت ــ نه... نه.. م... من.. نم.. نمیخوام.. باهاش حرف بزنم. گوشیو به گوشم چسبوندم ــ عشقم بعدا باهات تماس میگیرم بااای. به صفحه گوشی یه بوسی زدم و رو به پسره شدم ــ میگم خانم کاترین من خودم دوست دختر دارم بیرون منتظرمه! چشمامو به نمایش گرد کردم ــ چی دوست دختر داری!. بعد مشکوک بهش خیره شدم ــ نه بابا دوست دخترت کجا بود لابد ترسیدی./خواست بره که دستشو گرفتم ــ وایسا اگه بمونی پیشم و شوهرم سرت بالا اورد قول میدم قول میدم خودم با دستای خودم قبرت کنم بعد هروز میام و روی قبرت با گل قشنگ میکنم فقط ترکم نکن. پسره دستاش یخ یخ بود خندم گرفته بود از این نمایشم ــ نه خانم ولم کنید. ترسیده بهش گفتم ــ چرا ولت کنم تو باید پابه پام بمونی من قبرت میکنم ایت میشه نامردی تو باید بخاطر من با شوهرم بجنگی. دستشو محکم از دستم درآورد بیرون ــ نمیخوام. با تموم شدن حرفش پا تند کرد و از اتاق خارج شد. پوفی کرد جونگ کوک، نامرا و یوجین شروع کردن به خندیدن و منم با خنده هاشون خندیدم جونگ کوک همینطور که دستش به شکمش بود اومد سمتم ــ وای دختر مین سو شوهرته؟! خوشبحالت. بعد دوباره شروع کرد به خندیدن تهیونگ هنوز که گیج بود گفت ــ مین سو کیه؟ خانم کیم شما ازدواج کردید؟ با این حرفش دوباره منو جونگ کوک مثل دیوونه ها زدیم زیر خنده نامجونم کلافه شد گفت ــ میتونم بپرسم اینجا چخبره. بقیه اعضا هم کنجکاو نگام میکردن تمام قضیه رو براشون تعریف کردم، اینبار همه شروع کردن به خندیدن.....تو اتاقم بودم و منتظر شدم تهیونگ بهم پیام بده صبرم دیگه لبریز شد و بهش اس دادم
ــ سلام
ــ خوبی؟
به چند ثانیه نرسیده جواب داد
ـ سلام
ـ اره تو چطوری؟
براش نوشتم
ـ خوبم
تهیونگ:
به اسم سیو شده نگاهی کردم لیدی متشخص!خنده کوتاهی کردم چه اسم عجیبی به اسی که داد نگاه کرد
ــ بیا از همدیگه سوال ببپرسم
ـ ok
ــ سوال اول رو من بپرسم یا تو؟
چه مفرد حرف میزدم
ـ تو بپرس
ــ باشه!،تو منحرفی؟
براش نوشتم
ـ نه نیستم
ــ اوو تو گفتی من باور کردم ببین برات یه متن میفرستم با خوندنش منحرف میشی یا نه
بعد از فرستادن شروع کرد به نوشتن... وقتی متنو فرستاد با خوندنش چشمام گشاد شد ولی وقتی به آخرش رسیدم شروع کردم به خندیدن... عجب پس منم منحرفم
ـ تو بردی من منحرفم
ــ جدی میگن؟ لبخندی ژکوندی زدم ــ آره. پسره ناباورانه به دوربرش نگاه میکرد بعد دستاشو زد به کمرش ــ بهت قول میدم خوشبختت کنم. پوفی کردم ــ اما باید قبلش اجازه بگیرم. رفتم سمت کیفم و گوشیمو دراوردم رفتم رو به روش ایستادم ــ میخواید از پدرتون اجازه بگیرید؟. جوابشو ندادم رفتم تو قسمت مخاطبام و همینجور الکی مخاطبامو بالا و پایین میکردم. پسره کنجکاو سرکی تو گوشیم کشید ــ از مادرتون میخواید اجازه بگیرید؟ بازم جوابشو ندادم. اینبار کلافه شد و گفت ــ از کی میخوای اجازه بگیری؟. روی اسم لیسا زدم و همینطور که گوشیو سمت گوشم گرفتم گفتم ــ شوهرم!. پسره چشماش اندازه توپ گرد شد و تقریبا داد زد ــ شوهرت؟!. بی تفاوت شونه بالا انداختم ــ اره مین سو جونم . بعد با ذوق ساختگی ادامه دادم ــ خیلی غیرتیه یعنی هرچی از غیرتش گفتم کم گفتم یبار توخیابون داشتیم راه میرفتم یهو یه پسر کج نگام کرد زد گردنشو شکوند اه ندیدی وقتی مارو میبینه سرشو پایین میگیره و میره هنوز این به کنار این شانس اورده فقط گردنش شکسته خوبه چیزیش نشده. ادامه حرفامو با نیش باز میگفتم ــ وااای فقط اون روز یه پسر اومد کنارم نشست و شوهرمم اون طرفم نشسته بود پسره بهم گفت ازت خوشم اومده بیا باهام ازدواج کن خلاصه بگم همین حرفای تورو زد نمیدونی شوهرم باهاش چیکار کرد/. پسره رنگش پریده بود بعد با لکنت پرسید ــ چیکار کرد. قیافه غمیگنی به خودم گرفتم ــ هیچی فقط یقشو گرفت اورد انباری پایین خونمون اونجا اول یه گوشت مالی حسابی بهش داد بعد چاقو رو تو آتیش فرو کرد و روی بدنش خط های نامفهومی میکشید و در اخرم با تفنگ هفت تیر هشتا سوراخ تو بدنش درست کرد. الکی اه سوزناکی کشیدم ــ نمیدونی بیچاره اون دنیاست یه چند بار اومد به خوابم اما راهشو کج کرد رفت. پسره دستاش میلرزید دیدم لیسا جواب داد ــ الو سلام عشقم خوبی؟!. الکی دستی روی شکم کشیدم و گفتم ــ اره بابا قند عسلت خوبه.... نه فقط یه چندبار مشت های کوچیکی بهم زد. لیسا از اون ور خط بهم میگفت ــ باز داری کیو میترسونی؟. کتی ــ عشقم یه پسره بهم درخواست ازدواج داده میخوای باهاش حرف بزنی. دیدم صدای خنده دخترا از اون ور خط بلند شد منم گوشیو از گوشم فاصله دادم و به سمت پسره گرفتم ــ شوهرمه خیلی دلش میخواد باهات حرف بزنه. پسره با لکنت گفت ــ نه... نه.. م... من.. نم.. نمیخوام.. باهاش حرف بزنم. گوشیو به گوشم چسبوندم ــ عشقم بعدا باهات تماس میگیرم بااای. به صفحه گوشی یه بوسی زدم و رو به پسره شدم ــ میگم خانم کاترین من خودم دوست دختر دارم بیرون منتظرمه! چشمامو به نمایش گرد کردم ــ چی دوست دختر داری!. بعد مشکوک بهش خیره شدم ــ نه بابا دوست دخترت کجا بود لابد ترسیدی./خواست بره که دستشو گرفتم ــ وایسا اگه بمونی پیشم و شوهرم سرت بالا اورد قول میدم قول میدم خودم با دستای خودم قبرت کنم بعد هروز میام و روی قبرت با گل قشنگ میکنم فقط ترکم نکن. پسره دستاش یخ یخ بود خندم گرفته بود از این نمایشم ــ نه خانم ولم کنید. ترسیده بهش گفتم ــ چرا ولت کنم تو باید پابه پام بمونی من قبرت میکنم ایت میشه نامردی تو باید بخاطر من با شوهرم بجنگی. دستشو محکم از دستم درآورد بیرون ــ نمیخوام. با تموم شدن حرفش پا تند کرد و از اتاق خارج شد. پوفی کرد جونگ کوک، نامرا و یوجین شروع کردن به خندیدن و منم با خنده هاشون خندیدم جونگ کوک همینطور که دستش به شکمش بود اومد سمتم ــ وای دختر مین سو شوهرته؟! خوشبحالت. بعد دوباره شروع کرد به خندیدن تهیونگ هنوز که گیج بود گفت ــ مین سو کیه؟ خانم کیم شما ازدواج کردید؟ با این حرفش دوباره منو جونگ کوک مثل دیوونه ها زدیم زیر خنده نامجونم کلافه شد گفت ــ میتونم بپرسم اینجا چخبره. بقیه اعضا هم کنجکاو نگام میکردن تمام قضیه رو براشون تعریف کردم، اینبار همه شروع کردن به خندیدن.....تو اتاقم بودم و منتظر شدم تهیونگ بهم پیام بده صبرم دیگه لبریز شد و بهش اس دادم
ــ سلام
ــ خوبی؟
به چند ثانیه نرسیده جواب داد
ـ سلام
ـ اره تو چطوری؟
براش نوشتم
ـ خوبم
تهیونگ:
به اسم سیو شده نگاهی کردم لیدی متشخص!خنده کوتاهی کردم چه اسم عجیبی به اسی که داد نگاه کرد
ــ بیا از همدیگه سوال ببپرسم
ـ ok
ــ سوال اول رو من بپرسم یا تو؟
چه مفرد حرف میزدم
ـ تو بپرس
ــ باشه!،تو منحرفی؟
براش نوشتم
ـ نه نیستم
ــ اوو تو گفتی من باور کردم ببین برات یه متن میفرستم با خوندنش منحرف میشی یا نه
بعد از فرستادن شروع کرد به نوشتن... وقتی متنو فرستاد با خوندنش چشمام گشاد شد ولی وقتی به آخرش رسیدم شروع کردم به خندیدن... عجب پس منم منحرفم
ـ تو بردی من منحرفم
۲۴.۹k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲