رمان ارباب من پارت: ۳۵
غذای امروز مرغ بود و همخونی خوبی با نقشه ام داشت.
سعی میکردم لبخند نزنم تا بهم شک نکنن و مثل همیشه با قیافه ی خنثی و گاهی هم اخم، غذا میخوردم.
غذام رو تند تند خوردم و به همین خاطر زود تموم شد.
از جام پاشدم و بشقاب استخون هایی که روبروم بود رو برداشتم و گفتم:
_ من اینارو ببرم بیرون برای اون گربه ای که همش صداش از تو حیاط میاد
بهراد به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد و منم با ذوق پنهانی از سالن خارج شدم.
به سمت راست محوطه که از روز اول یادم بود که یه درخت بلند دقیقا به دیوارش چسبیده، رفتم.
با دقت به همه جا نگاه کردم و وقتی دیدم هیچکس اون اطراف نیست و نگهبان هم دم در ایستاده و دیدی به من نداره، بشقاب رو روی زمین گذاشتم و سریع از درخت بالا رفتم.
از بچگی صخره نوردی کار کرده بودم به همین خاطر بالا رفتن از درخت برام سخت نبود!
به بالای درخت که رسیدم دستم رو به میله های محافظ روی دیوار گذاشتم تا برم اون طرف دیدار که یکهو صدای وحشتناک آژیر بلند شد!
هل شدم و دستم رو از محافظ ول کردم که چون فقط یکی از دستام به درخت بود، به سمت پایین آویزون شدم و نزدیک بود که روی زمین پرت بشم.
جیغی کشیدم و با ترس شاخه ی درخت رو گرفتم تا نیفتم.
اگه میفتادم با اون ارتفاع شکستن دست و پام حتمی بود و بیچاره میشدم چون اگه دست و پام می شکست دیگه حالا حالاها نمیتونستم فرار کنم!
همه با شنیدن صدای آژیر ریختن داخل حیاط و دنبال باعث و بانی ماجرا بودن که بهراد از همون دور من رو دید.
با قدمهای سریع به سمتم اومد، دستاش رو بغل کرد و گفت:
_ که میخوای بری به گربه غذا بدی آره؟
جیغی کشیدم و گفتم:
_ الان وقت این حرفاست؟ الان میفتم و یه جام میشکنه ها
_ حقته دروغگو
_ دروغم کجا بود؟ گربهه بالای درخت بود، میخواستم بیارمش پایین که پرید و از محافظ ها رد شد که یهو صدای آژیر بلند شد!
مشخص بود از وضعیتم خنده اش گرفته اما مثلا میخواست خودش رو جدی نشون بده پس الکی اخم کرد و گفت:
_ جزای این کارت رو می بینی!
_ بابا مگه چیکار کردم؟ بد کردم دلم برای حیوون بیچاره سوخته؟
_ نه اصلا، حالا هم به همون حیوون بیچاره بگو بیارتت پایین!
سعی میکردم لبخند نزنم تا بهم شک نکنن و مثل همیشه با قیافه ی خنثی و گاهی هم اخم، غذا میخوردم.
غذام رو تند تند خوردم و به همین خاطر زود تموم شد.
از جام پاشدم و بشقاب استخون هایی که روبروم بود رو برداشتم و گفتم:
_ من اینارو ببرم بیرون برای اون گربه ای که همش صداش از تو حیاط میاد
بهراد به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد و منم با ذوق پنهانی از سالن خارج شدم.
به سمت راست محوطه که از روز اول یادم بود که یه درخت بلند دقیقا به دیوارش چسبیده، رفتم.
با دقت به همه جا نگاه کردم و وقتی دیدم هیچکس اون اطراف نیست و نگهبان هم دم در ایستاده و دیدی به من نداره، بشقاب رو روی زمین گذاشتم و سریع از درخت بالا رفتم.
از بچگی صخره نوردی کار کرده بودم به همین خاطر بالا رفتن از درخت برام سخت نبود!
به بالای درخت که رسیدم دستم رو به میله های محافظ روی دیوار گذاشتم تا برم اون طرف دیدار که یکهو صدای وحشتناک آژیر بلند شد!
هل شدم و دستم رو از محافظ ول کردم که چون فقط یکی از دستام به درخت بود، به سمت پایین آویزون شدم و نزدیک بود که روی زمین پرت بشم.
جیغی کشیدم و با ترس شاخه ی درخت رو گرفتم تا نیفتم.
اگه میفتادم با اون ارتفاع شکستن دست و پام حتمی بود و بیچاره میشدم چون اگه دست و پام می شکست دیگه حالا حالاها نمیتونستم فرار کنم!
همه با شنیدن صدای آژیر ریختن داخل حیاط و دنبال باعث و بانی ماجرا بودن که بهراد از همون دور من رو دید.
با قدمهای سریع به سمتم اومد، دستاش رو بغل کرد و گفت:
_ که میخوای بری به گربه غذا بدی آره؟
جیغی کشیدم و گفتم:
_ الان وقت این حرفاست؟ الان میفتم و یه جام میشکنه ها
_ حقته دروغگو
_ دروغم کجا بود؟ گربهه بالای درخت بود، میخواستم بیارمش پایین که پرید و از محافظ ها رد شد که یهو صدای آژیر بلند شد!
مشخص بود از وضعیتم خنده اش گرفته اما مثلا میخواست خودش رو جدی نشون بده پس الکی اخم کرد و گفت:
_ جزای این کارت رو می بینی!
_ بابا مگه چیکار کردم؟ بد کردم دلم برای حیوون بیچاره سوخته؟
_ نه اصلا، حالا هم به همون حیوون بیچاره بگو بیارتت پایین!
۸.۰k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.