فیک کوک ( اعتماد)پارت۷۹
از زبان نویسنده
تهیونگ به هر نحوی که بود جونگ کوک رو آروم کرد...
رفت توی آشپزخونه و شماره جانگ شین رو گرفت بعد از چند تا بوق جواب داد تهیونگ بی معطلی گفت : کجایی جانگ شین
جانگ شین که لحن جدی گرفته بود گفت : بیرون
تهیونگ از خونسردی جانگ شین کم کم داشت جوش میآورد که گفت : ا/ت رو بردی فکر کردی جونگ کوک هم همینطور میشینه میگه آره دیگه رفت
جانگ شین گفت : ا/ت داغونه میفهمی ؟ اصلا جونگ کوک میفهمه الان کسی که دم از خواستنش میزنه توی چه حالیه ؟ ها ؟ برام مهم نیست چیکار میکنه مهم اینه حال ا/ت خوب بشه که بعید میدونم همون آدم سابق بشه
پوفی کشیدم و گفتم : خیلی خب حالا جاش امن هست ؟
تهیونگ هم عمیقاً نگران ا/ت بود
با اومدن جیسان توی آشپزخونه با جانگ شین خداحافظی کرد و نگاهش رو به جیسان داد و گفت : صبح بخیر
جیسان که ناراحت بود گفت : چه بخیری آخه بلند نشده یه اتفاق جدید میوفته
تهیونگ گفت : خبر داری ا/ت رفته
جیسان سرش رو تکون داد و گفت : آره میدونم جونگ کوک داره با شمشیر دنباله جانگ شین میگرده
هر دو نفسشون رو کلافه بیرون دادن
دوباره صدای زنگ گوشی تهیونگ بلند شد یه شماره ناشناس!
جواب داد که صدای لی یان تو گوشش پیچید
جیسان سوالی به تهیونگ خیره شده بود که لی یان گفت : تهیونگ میشنوی صدامو ؟
تهیونگ گفت : آره لی یان میشنوم
لی یان فوراً گفت : شمارت رو از جانگ شین گرفتم ا/ت با جیسان کار داشت گفتم زنگ بزنم به تو
تهیونگ با تعجب گفت : مگه تو پیشه ا/ت هستی ؟؟!!
لی یان با کلافگی گفت : آره پیششم الان وقت سوال جواب نیست لطفاً اگر جیسان اونجاست گوشی رو بده بهش
تهیونگ گوشی رو زد روی اسپیکر
از زبان ا/ت
صدای نگران جیسان از پشت گوشی اومد که گفت : سلام ا/ت حالت خوبه ؟ جات امن هست ؟
هنوزم نگرانم بود
گفتم : سلام جیسان خوبم ازت یه خواهشی دارم
جیسان بی معطلی گفت : جانم بگو هرچی میخوای بخوا
گفتم : یه جعبه روی دراوره کناره تخته جونگ کوکه میشه اونو بدی به جانگ شین واسم بیاره لطفاً؟
جیسان گفت : آره..البته
تشکر کردم که صدای تهیونگ بلند شد که با لحن اعصبی اما نگرانی گفت : خانم کوچولو اینجا آشوب به پا کردی و رفتی الان من چطوری این دیو رو رام کنم ؟ ها ؟ فرار کردی که
جیسان آروم گفت : تهیونگ بس کن
لی یان فوراً تماس رو قطع کرد و روبه منی که سرم پایین بود گفت : ببینمت
با بی حالی که از ضعف شدیدی که قالب بدنم شده بود نگاش کردم چونم رو گرفت و گفت : آخه دختر تو اینجوری نبودی چرا اینقدر زود اشکت در میاد
بغلم کرد و گفت : ا/ت سخته میفهمم هممون میفهمیم ولی باید قوی باشی خیلی قوی
تهیونگ به هر نحوی که بود جونگ کوک رو آروم کرد...
رفت توی آشپزخونه و شماره جانگ شین رو گرفت بعد از چند تا بوق جواب داد تهیونگ بی معطلی گفت : کجایی جانگ شین
جانگ شین که لحن جدی گرفته بود گفت : بیرون
تهیونگ از خونسردی جانگ شین کم کم داشت جوش میآورد که گفت : ا/ت رو بردی فکر کردی جونگ کوک هم همینطور میشینه میگه آره دیگه رفت
جانگ شین گفت : ا/ت داغونه میفهمی ؟ اصلا جونگ کوک میفهمه الان کسی که دم از خواستنش میزنه توی چه حالیه ؟ ها ؟ برام مهم نیست چیکار میکنه مهم اینه حال ا/ت خوب بشه که بعید میدونم همون آدم سابق بشه
پوفی کشیدم و گفتم : خیلی خب حالا جاش امن هست ؟
تهیونگ هم عمیقاً نگران ا/ت بود
با اومدن جیسان توی آشپزخونه با جانگ شین خداحافظی کرد و نگاهش رو به جیسان داد و گفت : صبح بخیر
جیسان که ناراحت بود گفت : چه بخیری آخه بلند نشده یه اتفاق جدید میوفته
تهیونگ گفت : خبر داری ا/ت رفته
جیسان سرش رو تکون داد و گفت : آره میدونم جونگ کوک داره با شمشیر دنباله جانگ شین میگرده
هر دو نفسشون رو کلافه بیرون دادن
دوباره صدای زنگ گوشی تهیونگ بلند شد یه شماره ناشناس!
جواب داد که صدای لی یان تو گوشش پیچید
جیسان سوالی به تهیونگ خیره شده بود که لی یان گفت : تهیونگ میشنوی صدامو ؟
تهیونگ گفت : آره لی یان میشنوم
لی یان فوراً گفت : شمارت رو از جانگ شین گرفتم ا/ت با جیسان کار داشت گفتم زنگ بزنم به تو
تهیونگ با تعجب گفت : مگه تو پیشه ا/ت هستی ؟؟!!
لی یان با کلافگی گفت : آره پیششم الان وقت سوال جواب نیست لطفاً اگر جیسان اونجاست گوشی رو بده بهش
تهیونگ گوشی رو زد روی اسپیکر
از زبان ا/ت
صدای نگران جیسان از پشت گوشی اومد که گفت : سلام ا/ت حالت خوبه ؟ جات امن هست ؟
هنوزم نگرانم بود
گفتم : سلام جیسان خوبم ازت یه خواهشی دارم
جیسان بی معطلی گفت : جانم بگو هرچی میخوای بخوا
گفتم : یه جعبه روی دراوره کناره تخته جونگ کوکه میشه اونو بدی به جانگ شین واسم بیاره لطفاً؟
جیسان گفت : آره..البته
تشکر کردم که صدای تهیونگ بلند شد که با لحن اعصبی اما نگرانی گفت : خانم کوچولو اینجا آشوب به پا کردی و رفتی الان من چطوری این دیو رو رام کنم ؟ ها ؟ فرار کردی که
جیسان آروم گفت : تهیونگ بس کن
لی یان فوراً تماس رو قطع کرد و روبه منی که سرم پایین بود گفت : ببینمت
با بی حالی که از ضعف شدیدی که قالب بدنم شده بود نگاش کردم چونم رو گرفت و گفت : آخه دختر تو اینجوری نبودی چرا اینقدر زود اشکت در میاد
بغلم کرد و گفت : ا/ت سخته میفهمم هممون میفهمیم ولی باید قوی باشی خیلی قوی
۲۷۰.۲k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.