پارت پنجم
داییم یه خونه توی سئول پیدا کرده بود که پایینش یه رستوران کوچکی داره بالاشم یه خونه اجاره میده داییم قبول کرده الانی که فردا جمع کنیم بریم) منم به رییس گفتم از کارم استعفا میدم اونم ناراحت شد گفت.. که تو چهار سال اینجا کار میکنی واقعا حیف میشه بدون تو)
برگه ی استعفامو گرفتم اومدم از دفتر رییس بیرون که شین هه ..رو دیدم با بغض داشت نگام میکرد
شین هه:…واقعا داری میری
هانول:..اوهوم چاره ای ندارم
شین هه:..وای دلم برات خیلی تنگ میشه
هانول:..منم همینطور اما میدونی بهت هر روز نگ میزنم باشه
شین هه؛..بغلم کرد منم آروم بغلش کردم
(اوف از رستوران زدم بیرون وسایلمو برداشتم اومدم خونه خونه رو کم کم جمع کردم شب شد یه کششی به خودم دادم رفتم تو اتاقم خودمو پرت کردم رو تخت فردا صبح به روز جدید میشه برام اونم سئول خوابیدم باید زود بیدار شم )
سونگ هو:..جونگ سو زود بیار وسایلاتو
جونگ سو :..اومدم بابا
هانول:..همه وسایلامون رو جمع کردیم این جونگ سو هنوز مونده وسایلاشو بیاره اخه چیکار میکنی تو بیا
جونگ سو:..اومدم اه اینا چقدر سنگینن هانول بیا کمکم کن
(یه نگاهی بهش انداختم سه تا چمدون آورده بود )
هانول:..هوییی تو این همه وسایلاتو کجا میبری اصلا تو این کیف چی هستن که تو همشو میبری
جونگ سو :..هیچی تو یه کیفم لباسام دومی هم کتابام سومی هم وسایل شخصیم
هانول:..حداقل با اون اتوبوس میفرستادیش الان اینا رو چجوری توی این ماشین جا بدیم
جونگ سو:..تو نگران نباش اونش با من فقط بیا کمکم کن
هانول:..اوف هیونگ اوف اگه جا نشدن من میدونم باتو
سونگ هو:..باش بچه ها آروم باشید جونگ سو پسر پنج تا چمدون چطوری تو صندوق بزاریم
(سوار ماشین شدیم دایی پشت فرمون نشسته بود من جلو جونگ سو هم پشت با دو تا چمدون )
چند ساعت بعد رسیدیم چند وقتی میشه سئول رو ندیدم واقعا خیلی بزرگ بود این شهر شیشه رو انداختم پایین جونگ سو که کل راه رو خوابیده بود
هانول:..جونگ سو بیدار شو رسیدیم
جونگ سو:..اه بالاخره
دایی یه جا ماشینی پارک کرد پیاده شد ما هم پیاده شدیم یه نگاهی به دورو بر انداختم اهان بالاخره این همون خونه است )
سونگ هو::..خو بچه ها به خونه جدیدتون خوش اومدید
جونگ سو:..هانن چقدر خونه خوبیه بابا
هانول:..اوهوم خیلی پایینش هم یه رستوران داره
سونگ هو::..خو این رستورانی هم اجاره کردم منم دگه اینجا کار میکنم
هانول:..خوبریم یه نگاهی به خونه بندازیم
(همه وسایلارو آورده بودن منم وسایلامو از صندوق برداشتم اوردم خونه اوهوم دگه باید تمیز کاری رو شروع کنیم شروع کردیم تا شب تموم شد یه حال بزرگ بود یه آشپز خونه که ۶متری بود ۲تا اتاق داشت پشت بوم یه اتاقی دگه داشت به دایی گفتم اونجا اتاق منه داییم هم قبول کرد یه نگاهی انداختم اتاق یه خورده بهم ریخته بود همه وسایلا هه اضافی رو جمع کردم جونگ سو هم اومد کمکم کرد سمت راست اتاقم تختمو گذاشتم سمت چپش یه پنجره داشت اونجا میزمو گذاشتم به جعبه نگاهی انداختم یه چرخ خیاطی ماله مادرم بود گذاشتم یه گوشی مادرم یه طراح لباس بود وقتی رفت منم کم کم یاد گرفته بودم میدونستم لباسایی بدوزم نیازی هم نداشتم برم واسه خودم لباس بخرم تموم شد خودمو پرت کردم رو تخت خسته شدم که صدای در زدن رو شنیدم
سونگ هو:..هانول
هانول:.بیا تو دایی
سونگ هو:.چقدر زود تمیز کردی خوشت اومد از اتاقت
هانول:.اره واقعا خیلی خوبه
سونگ هو:.خوبه پس
هانول :..دایی پول اون ادما رو دادی دگه دنبالمون نمیاد نه
سونگ هو:..نه باهاشون حرف زدم کاری باهام ندارن
هانول:..خوبه
سونگ هو :..باشه من برم تو هم استراحت کنم شام حاضر شد صدات میکنم
هانول :..نه دایی خودم میام یه چیزی درست میکنم تو زحمت نکش
سونگ هو:..باش هر جور راحتی
دایی رفت منم تو فکر غرق شدم الان چطوری واسه خودم یه کاری پیدا کنم از فردا باید برم دنبال کار
شام خوردیم بعد اومدم اتاقم
یه قهوه واسه خودم درست کردم اومدم از اتاقم بیرون نشستم به آسمون خیره شدم چقدر ۱۰سال زود گذشت توی این ده سال فقط توی کار کردن غرق بودم اصلا واسه خودم وقت نزاشتم اصلا هیچکی توی زندگیم نبود واقعا هم نمیخوام باشه
دگه از وابسته شدن خیلی میترسم نمیدونم چرا این ترس رو دارم شاید از وقتی که مادرمو از دست دادم
این حس اومد طرفم فقط داییم و پسر داییم داشتم اونا دگه کل زندگیم بودن
از پدری که نه از وجودش خبر دارم کجاس کیه چطور آدمیه زندس یا نه
اصلا میدونه یه دختر داره یا نه
اما واقعا بهش نیازی نداشتم چون یه دایی داشتم که مثل یه پدر پشتم بود
جونگ سو هم که مثل برادر بود باهام دگه اونا خانواده منم هستن رفتم اتاقم کم کم خوابم برد
برگه ی استعفامو گرفتم اومدم از دفتر رییس بیرون که شین هه ..رو دیدم با بغض داشت نگام میکرد
شین هه:…واقعا داری میری
هانول:..اوهوم چاره ای ندارم
شین هه:..وای دلم برات خیلی تنگ میشه
هانول:..منم همینطور اما میدونی بهت هر روز نگ میزنم باشه
شین هه؛..بغلم کرد منم آروم بغلش کردم
(اوف از رستوران زدم بیرون وسایلمو برداشتم اومدم خونه خونه رو کم کم جمع کردم شب شد یه کششی به خودم دادم رفتم تو اتاقم خودمو پرت کردم رو تخت فردا صبح به روز جدید میشه برام اونم سئول خوابیدم باید زود بیدار شم )
سونگ هو:..جونگ سو زود بیار وسایلاتو
جونگ سو :..اومدم بابا
هانول:..همه وسایلامون رو جمع کردیم این جونگ سو هنوز مونده وسایلاشو بیاره اخه چیکار میکنی تو بیا
جونگ سو:..اومدم اه اینا چقدر سنگینن هانول بیا کمکم کن
(یه نگاهی بهش انداختم سه تا چمدون آورده بود )
هانول:..هوییی تو این همه وسایلاتو کجا میبری اصلا تو این کیف چی هستن که تو همشو میبری
جونگ سو :..هیچی تو یه کیفم لباسام دومی هم کتابام سومی هم وسایل شخصیم
هانول:..حداقل با اون اتوبوس میفرستادیش الان اینا رو چجوری توی این ماشین جا بدیم
جونگ سو:..تو نگران نباش اونش با من فقط بیا کمکم کن
هانول:..اوف هیونگ اوف اگه جا نشدن من میدونم باتو
سونگ هو:..باش بچه ها آروم باشید جونگ سو پسر پنج تا چمدون چطوری تو صندوق بزاریم
(سوار ماشین شدیم دایی پشت فرمون نشسته بود من جلو جونگ سو هم پشت با دو تا چمدون )
چند ساعت بعد رسیدیم چند وقتی میشه سئول رو ندیدم واقعا خیلی بزرگ بود این شهر شیشه رو انداختم پایین جونگ سو که کل راه رو خوابیده بود
هانول:..جونگ سو بیدار شو رسیدیم
جونگ سو:..اه بالاخره
دایی یه جا ماشینی پارک کرد پیاده شد ما هم پیاده شدیم یه نگاهی به دورو بر انداختم اهان بالاخره این همون خونه است )
سونگ هو::..خو بچه ها به خونه جدیدتون خوش اومدید
جونگ سو:..هانن چقدر خونه خوبیه بابا
هانول:..اوهوم خیلی پایینش هم یه رستوران داره
سونگ هو::..خو این رستورانی هم اجاره کردم منم دگه اینجا کار میکنم
هانول:..خوبریم یه نگاهی به خونه بندازیم
(همه وسایلارو آورده بودن منم وسایلامو از صندوق برداشتم اوردم خونه اوهوم دگه باید تمیز کاری رو شروع کنیم شروع کردیم تا شب تموم شد یه حال بزرگ بود یه آشپز خونه که ۶متری بود ۲تا اتاق داشت پشت بوم یه اتاقی دگه داشت به دایی گفتم اونجا اتاق منه داییم هم قبول کرد یه نگاهی انداختم اتاق یه خورده بهم ریخته بود همه وسایلا هه اضافی رو جمع کردم جونگ سو هم اومد کمکم کرد سمت راست اتاقم تختمو گذاشتم سمت چپش یه پنجره داشت اونجا میزمو گذاشتم به جعبه نگاهی انداختم یه چرخ خیاطی ماله مادرم بود گذاشتم یه گوشی مادرم یه طراح لباس بود وقتی رفت منم کم کم یاد گرفته بودم میدونستم لباسایی بدوزم نیازی هم نداشتم برم واسه خودم لباس بخرم تموم شد خودمو پرت کردم رو تخت خسته شدم که صدای در زدن رو شنیدم
سونگ هو:..هانول
هانول:.بیا تو دایی
سونگ هو:.چقدر زود تمیز کردی خوشت اومد از اتاقت
هانول:.اره واقعا خیلی خوبه
سونگ هو:.خوبه پس
هانول :..دایی پول اون ادما رو دادی دگه دنبالمون نمیاد نه
سونگ هو:..نه باهاشون حرف زدم کاری باهام ندارن
هانول:..خوبه
سونگ هو :..باشه من برم تو هم استراحت کنم شام حاضر شد صدات میکنم
هانول :..نه دایی خودم میام یه چیزی درست میکنم تو زحمت نکش
سونگ هو:..باش هر جور راحتی
دایی رفت منم تو فکر غرق شدم الان چطوری واسه خودم یه کاری پیدا کنم از فردا باید برم دنبال کار
شام خوردیم بعد اومدم اتاقم
یه قهوه واسه خودم درست کردم اومدم از اتاقم بیرون نشستم به آسمون خیره شدم چقدر ۱۰سال زود گذشت توی این ده سال فقط توی کار کردن غرق بودم اصلا واسه خودم وقت نزاشتم اصلا هیچکی توی زندگیم نبود واقعا هم نمیخوام باشه
دگه از وابسته شدن خیلی میترسم نمیدونم چرا این ترس رو دارم شاید از وقتی که مادرمو از دست دادم
این حس اومد طرفم فقط داییم و پسر داییم داشتم اونا دگه کل زندگیم بودن
از پدری که نه از وجودش خبر دارم کجاس کیه چطور آدمیه زندس یا نه
اصلا میدونه یه دختر داره یا نه
اما واقعا بهش نیازی نداشتم چون یه دایی داشتم که مثل یه پدر پشتم بود
جونگ سو هم که مثل برادر بود باهام دگه اونا خانواده منم هستن رفتم اتاقم کم کم خوابم برد
۲.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.