(وقتی مجبور شد....) پارت ۱
اشک توی چشمات جمع شده بود...با خوندن هر کلمه از نامه بیشتر از قبل قلبت درد میگرفت و شدت هق هقت بیشتر و بیشتر میشد...
نامه )
مرسی عزیزکم...مرسی که توی تمام این مدت کنارم بودی...ازت ممنونم که بهم معنی واقعی عشق و محبت رو یاد دادی..ممنونم که توی این دنیای تاریک تنها کسی بودی که همدم و یارم بود...ممنونم که منو رها نکردی و تا آخرش سفت توی آغوشت نگهم داشتی...ممنونم و دوستت دارم...
متاسفم... متاسفم که مجبور شدم حالا تورو با ذهنی پر از سوالی که فعلا جوابی براشون ندارم و با قلبی پر از درد که دوایی براشون ندارم تنهات بزارم... متاسفم عزیزم... متاسفم که نتونستم تا آخر این جاده رو با تو طی کنم... متاسفم که نتونستم تا آخرش بهت عشق بورزم...اما... مطمئن باش نمیزارم این پایان عشقمون باشه...برمیگردم...روزی برمیگردم و تمام عشق چندین مدت در نبودم رو بهت برمیگردونم...قول میدم عشق من...قول میدم تموم دارایی من...بهت قول میدم
(فلش بک )
با چشمان گریون از اتاق کارش بیرون میاد...با شنیدن حرفایی که از طرف رییس کمپانی شنیده بود بیشتر از قبل قلبش به درد میومد...
باید ترکت میکرد...تنها عشقش رو حالا فقط باید فدای کارش میکرد.
به سرعت به سمت پارکینگ کمپانی رفت و سوار ماشینش شد از اون شرکت نفرین شده بیرون زد...
اشک دیدش رو تار کرده بود...وقتی بهش گفتن باید ازت جدا بشه...قلبش برای چند لحظه کار کردن رو فراموش کرده بود...هر وقت به لبخندات فکر میکردم..هر وقت به تو و تمام محبتی که بهش داده بودی فکر میکرد...شدت گریه هاش بیشتر و بیشتر میشد
چطور میخواست تورو ترک کنه؟..چطور تنها دلیل وجودش رو قرار بود کنار بزاره؟
بلاخره جلوی آپارتمانی که زندگی میکردی ماشین رو پارک کرد و اشکاش رو پاک کرد...نفس عمیقی کشید و قیافه ی درموندش رو از توی آینه ی کوچیک ماشین نظارت کرد و بعد از اینکه مطمئن شد دیگه اشکی توی چشماش باقی نمونده از ماشین خارج شد...
به سمت واحدی که توش زندگی میکردی اومد و آروم تق کوچیکی به در زد..
نفس عمیقی کشید و لبخند ساختگی بر لباش کشید و منتظر شد تا بعد از باز شدن در توسط تو...صورت زیبات رو نظارت بکنه...
+ اوو...چانگبینیی
پریدی توی بغلش که اونم دستای مردونش رو روی کمرت کشید و وارد خونه شد
+ دلم برات یک ذره شده بود...
لبخند شیرینی مثل همیشه تحویلت داد و بوسه ای به پیشونیت زد
_ منم همینطور عزیزکم
گونش رو بوس کردی و دستش رو گرفتی و اونو به سمت آشپزخونه بردی
+ نگاه کن...ببین برات غذای مورد علاقت رو درست کردم
با دیدن ذوق و شوقی که توی چهره و صدات بود...لبخندی پر از محبت بهت زد و آروم تورو توی بغلش کشید و شروع کرد به نوازش کردن موهات..
کمی متعجب شدی چون خیلی یک دفعه ای این کارو کرد اما بعد لبخندی زدی و خودت رو بیشتر توی بغلش جا دادی
نامه )
مرسی عزیزکم...مرسی که توی تمام این مدت کنارم بودی...ازت ممنونم که بهم معنی واقعی عشق و محبت رو یاد دادی..ممنونم که توی این دنیای تاریک تنها کسی بودی که همدم و یارم بود...ممنونم که منو رها نکردی و تا آخرش سفت توی آغوشت نگهم داشتی...ممنونم و دوستت دارم...
متاسفم... متاسفم که مجبور شدم حالا تورو با ذهنی پر از سوالی که فعلا جوابی براشون ندارم و با قلبی پر از درد که دوایی براشون ندارم تنهات بزارم... متاسفم عزیزم... متاسفم که نتونستم تا آخر این جاده رو با تو طی کنم... متاسفم که نتونستم تا آخرش بهت عشق بورزم...اما... مطمئن باش نمیزارم این پایان عشقمون باشه...برمیگردم...روزی برمیگردم و تمام عشق چندین مدت در نبودم رو بهت برمیگردونم...قول میدم عشق من...قول میدم تموم دارایی من...بهت قول میدم
(فلش بک )
با چشمان گریون از اتاق کارش بیرون میاد...با شنیدن حرفایی که از طرف رییس کمپانی شنیده بود بیشتر از قبل قلبش به درد میومد...
باید ترکت میکرد...تنها عشقش رو حالا فقط باید فدای کارش میکرد.
به سرعت به سمت پارکینگ کمپانی رفت و سوار ماشینش شد از اون شرکت نفرین شده بیرون زد...
اشک دیدش رو تار کرده بود...وقتی بهش گفتن باید ازت جدا بشه...قلبش برای چند لحظه کار کردن رو فراموش کرده بود...هر وقت به لبخندات فکر میکردم..هر وقت به تو و تمام محبتی که بهش داده بودی فکر میکرد...شدت گریه هاش بیشتر و بیشتر میشد
چطور میخواست تورو ترک کنه؟..چطور تنها دلیل وجودش رو قرار بود کنار بزاره؟
بلاخره جلوی آپارتمانی که زندگی میکردی ماشین رو پارک کرد و اشکاش رو پاک کرد...نفس عمیقی کشید و قیافه ی درموندش رو از توی آینه ی کوچیک ماشین نظارت کرد و بعد از اینکه مطمئن شد دیگه اشکی توی چشماش باقی نمونده از ماشین خارج شد...
به سمت واحدی که توش زندگی میکردی اومد و آروم تق کوچیکی به در زد..
نفس عمیقی کشید و لبخند ساختگی بر لباش کشید و منتظر شد تا بعد از باز شدن در توسط تو...صورت زیبات رو نظارت بکنه...
+ اوو...چانگبینیی
پریدی توی بغلش که اونم دستای مردونش رو روی کمرت کشید و وارد خونه شد
+ دلم برات یک ذره شده بود...
لبخند شیرینی مثل همیشه تحویلت داد و بوسه ای به پیشونیت زد
_ منم همینطور عزیزکم
گونش رو بوس کردی و دستش رو گرفتی و اونو به سمت آشپزخونه بردی
+ نگاه کن...ببین برات غذای مورد علاقت رو درست کردم
با دیدن ذوق و شوقی که توی چهره و صدات بود...لبخندی پر از محبت بهت زد و آروم تورو توی بغلش کشید و شروع کرد به نوازش کردن موهات..
کمی متعجب شدی چون خیلی یک دفعه ای این کارو کرد اما بعد لبخندی زدی و خودت رو بیشتر توی بغلش جا دادی
۳۰.۸k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.