پارت ۲۰ Stealing under the pretext of love
اون عطره زده بود هم حالم بد بود هم دوست داشتم فقط بوش کنم میترسیدم حالا با خودش بگه چه سواستفاده گره ولی نه بابا نمیفهمه چشامو بسته بودمو کنارش راه میرفتم درد از یادم رفته بود نمیدونم چی تو این عطره بود که اینجوری از خود بیخود میشدم تو حال خودم بودم که یهو از خودش دورم کرد و نتونستم خودمو نگه دارم افتادم روی یه صندلی که همونجا گذاشته بودن
جانگکوک=ظاهرا که درد نداری پس خودت میتونی بیای
(وا این چِش شده؟ دیوونه زنجیری من که کاری نکردم لیا کمکم کرد دیگه نزدیک در خروجی بیمارستان بودیم که کم کم خودم رفتم و به لیا گفتم=این یارو جانگکوک فکر کنم رفت...یه تاکسی بگیر بریم
لیا=نه آبجی اون روبرو ایستاده منتظر ماست
مایا=عجب سیریشیه ها
خلاصه مجبور شدیم بریم طرف ماشین آخه من با این دنده هام چطور چطور میتونستم سوار این ماشین بشم؟ همینجوری ایستاده بود و نگاش میکردم که ظاهرا عقل ناقصش کار کردو گفت=نمیتونی سوار شی؟
به طرفم اومد و خیلی سریع زیر پامو گرفت و بغلم کرد از تعجب چشام گرد شد تو این چند روز این پسره (جانگکوک) هر کاری دلش خواست کرد
مایا=یعنی چی که منو بغل میکنی بذارم زمین...ولم کن
جانگکوک=انقدر حرف نزن
مایا=حق نداری با من اینطوری حرف بزنی
جانگکوک=من حق هر کاری رو دارم پس خفه
هر عصبی به همدیگه نگاه میکردیم که روی صندلی جلو خوابوندم و درو محکم بهم کوبید حالا خوبه ماشین خودشه
لیا از پشت سر گفت=جانگکوک مارو میبری خونه خودت؟
جانگکوک=آره خوشگلم
لیا=خونه ات بزرگه؟
جانگکوک=آره خیلی...یه تاب هم هست که میتونی باهاش بازی کنی
لیا=من خیلی دوست دارم فقط یه بار رفتم شهربازی...یادته؟ همون شب که باهم دوست شدیم
جانگکوک=آره خوشگل خانم یادمه
مایا=با خواهر من اینجوری حرف نزن
جانگکوک=حسودیت میشه؟ خب قبول کن دیگه از تو خوشگل تره
مایا=منظور من به این نبود
جانگکوک=ولی من به این گرفتم
مایا=بیخود گرفتی
جانگکوک=حالا ناراحت نشو تو هم سیبیلوی خودمی
خودش به این حرف خندید خداییش خودمم خنده ام گرفت ولی نخندیدم تا پررو نشه دیگه حرفی زده نشد تا اینکه رسیدم به خونه اش وارد حیاط شد و ماشین رو کنار ورودی پارک کرد از ماشین که پیاده شدم همون خانم مُسن به طرفم اومد و گفت=.......
جانگکوک=ظاهرا که درد نداری پس خودت میتونی بیای
(وا این چِش شده؟ دیوونه زنجیری من که کاری نکردم لیا کمکم کرد دیگه نزدیک در خروجی بیمارستان بودیم که کم کم خودم رفتم و به لیا گفتم=این یارو جانگکوک فکر کنم رفت...یه تاکسی بگیر بریم
لیا=نه آبجی اون روبرو ایستاده منتظر ماست
مایا=عجب سیریشیه ها
خلاصه مجبور شدیم بریم طرف ماشین آخه من با این دنده هام چطور چطور میتونستم سوار این ماشین بشم؟ همینجوری ایستاده بود و نگاش میکردم که ظاهرا عقل ناقصش کار کردو گفت=نمیتونی سوار شی؟
به طرفم اومد و خیلی سریع زیر پامو گرفت و بغلم کرد از تعجب چشام گرد شد تو این چند روز این پسره (جانگکوک) هر کاری دلش خواست کرد
مایا=یعنی چی که منو بغل میکنی بذارم زمین...ولم کن
جانگکوک=انقدر حرف نزن
مایا=حق نداری با من اینطوری حرف بزنی
جانگکوک=من حق هر کاری رو دارم پس خفه
هر عصبی به همدیگه نگاه میکردیم که روی صندلی جلو خوابوندم و درو محکم بهم کوبید حالا خوبه ماشین خودشه
لیا از پشت سر گفت=جانگکوک مارو میبری خونه خودت؟
جانگکوک=آره خوشگلم
لیا=خونه ات بزرگه؟
جانگکوک=آره خیلی...یه تاب هم هست که میتونی باهاش بازی کنی
لیا=من خیلی دوست دارم فقط یه بار رفتم شهربازی...یادته؟ همون شب که باهم دوست شدیم
جانگکوک=آره خوشگل خانم یادمه
مایا=با خواهر من اینجوری حرف نزن
جانگکوک=حسودیت میشه؟ خب قبول کن دیگه از تو خوشگل تره
مایا=منظور من به این نبود
جانگکوک=ولی من به این گرفتم
مایا=بیخود گرفتی
جانگکوک=حالا ناراحت نشو تو هم سیبیلوی خودمی
خودش به این حرف خندید خداییش خودمم خنده ام گرفت ولی نخندیدم تا پررو نشه دیگه حرفی زده نشد تا اینکه رسیدم به خونه اش وارد حیاط شد و ماشین رو کنار ورودی پارک کرد از ماشین که پیاده شدم همون خانم مُسن به طرفم اومد و گفت=.......
۲۶.۹k
۰۲ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.