فیک جونگ کوک پارت ۳۱ (معشوقه)
بعد از اینکه لباسام رو درآوردم (باکسر پاشه) ا.ت رو بلند کردم و بردم داخل حموم..بیهوش شده بود..آب گرم رو روی بدنش میریختم و همزمان دستم رو همه جای بdنش میکشیدم...باورم نمیشد یعنی من این کارارو با بdنش کردم؟!.....همه جای بdنش کبود بود و علاوه بر اون پر از kیس مارک بود!...معلوم بود خیلی درد داره...داشتم آب روی بdنش میریختم و توی فکرای خودم بودم که حس میکردم یه حس عجیبی مثل احساس مسئولیت یا یه حس مثل این در برابر ات دارم یعنی واقعا عاشق شدم؟ولی این چطور ممکنه! داشتم فکر میکردم که یهو دستم روی sینش کشیده شد وباعث شد که لرزه ی خفیفی بکنه..نمیدونم چرا ولی دوباره این کارو تکرار کردم بعد آروم دستمو پایین تر بردم و زیر شکم تختش میکشیدم یهو به خودم اومدم دست از کارم کشیدم ....بعد از اینکه بdن ا.ت و خودم رو شستم(خودت رو چرا؟😐) حوله رو دورش پیچیدم و بردمش بیرون و یه لباس پوشیده تنش کردم(عکس میزارم)که کبودی ها و جای کیs مارکا معلوم نباشه خودمم حاضر شدم و رفتم پیش بادیگارد لی و بهش گفتم که بادیگاردای جدید برای عمارت بیاره..اونم ازم درباره ی ا.ت پرسید و منم براش همه چیز رو تعریف کردم...من واقعا بادیگارد لی رو دوست داشتم اون برام مثل پدر بود و حتی بیشتر از پدر واقعیم بهم محبت میکرد و اون تنها کسی بود که من به حرفاش گوش میکردم...آخر سر چند تا نصیحت بهم کرد که از پیشش رفتم و برگشتم سمت اتاق دیدم ا.ت روی تخت نشسته..
ارباب: بهتری؟
ا.ت:....
ارباب:گفتم بهتری؟(بلند)
ا.ت:اوهوم..
ظاهرا باهام قهر بود رفتم کنارش روی تخت نشستم..
ارباب:کوچولو ببخش دیگه..من که عذرخواهی کردم..
واقعا نمیفهمیدم این حرفا چی بود که من بهش میگفتم؟..ولی دیگه نمیتونستم غم و ناراحتیش رو تحمل کنم..دروغ گفتم اگه بگم که توی این هفت روز دوری بهش فکر نکردم یعنی چی..یعنی من یه روزه عاشقش شدم که توی اون ۷ روز بهش فکر میکردم و الان دارم اینطور باهاش حرف میزنم؟..ولی چطور؟من میخواستم که عاشقش باشم ولی به زور یعنی میخوام الکی خودمو گول بزنم که عاشقش شدم که اون یه آرامش توی زندگیم باشه..ولی انگار جدی جدی عاشقش شدم!
ا.ت:کو..چولو؟
ارباب:امممم..بیخیال اون حرف..
ا.ت:یعنی من از هرzه ارتقا پیدا کردم به کوچولو؟
ارباب:اهم اهم(صداشو صاف کرد) دیگه پرو نشو!
یه دفعه دیدم جلوی دهنشو گرفت و زد زیر گریه!
ارباب:چیشد؟جایی درد گرفتت؟..ا.ت با توعم!
ا.ت:اون لعنتی داشتن به من tجaوز میکردن!بdن لخtم رو لmس میکردن و میbوسیدن و با لذت از بdنم تعریف میکردن!من دیگه یه هرzه حساب میشم!(هق هق).....
ارباب: بهتری؟
ا.ت:....
ارباب:گفتم بهتری؟(بلند)
ا.ت:اوهوم..
ظاهرا باهام قهر بود رفتم کنارش روی تخت نشستم..
ارباب:کوچولو ببخش دیگه..من که عذرخواهی کردم..
واقعا نمیفهمیدم این حرفا چی بود که من بهش میگفتم؟..ولی دیگه نمیتونستم غم و ناراحتیش رو تحمل کنم..دروغ گفتم اگه بگم که توی این هفت روز دوری بهش فکر نکردم یعنی چی..یعنی من یه روزه عاشقش شدم که توی اون ۷ روز بهش فکر میکردم و الان دارم اینطور باهاش حرف میزنم؟..ولی چطور؟من میخواستم که عاشقش باشم ولی به زور یعنی میخوام الکی خودمو گول بزنم که عاشقش شدم که اون یه آرامش توی زندگیم باشه..ولی انگار جدی جدی عاشقش شدم!
ا.ت:کو..چولو؟
ارباب:امممم..بیخیال اون حرف..
ا.ت:یعنی من از هرzه ارتقا پیدا کردم به کوچولو؟
ارباب:اهم اهم(صداشو صاف کرد) دیگه پرو نشو!
یه دفعه دیدم جلوی دهنشو گرفت و زد زیر گریه!
ارباب:چیشد؟جایی درد گرفتت؟..ا.ت با توعم!
ا.ت:اون لعنتی داشتن به من tجaوز میکردن!بdن لخtم رو لmس میکردن و میbوسیدن و با لذت از بdنم تعریف میکردن!من دیگه یه هرzه حساب میشم!(هق هق).....
۷.۸k
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.