فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت ۷۳
…
ماشین با صدای بدی ترمز کرد...صدایی گوش خراش!
فقط کافی بود پیاده شی...تا جای لاستیک هارو روی آسفالت ببینی!
خنده ی نامحسوسی کرد و گفت:
ا.ت: جداً جالبه!...تهیونگ واقعا تو چی داری؟...تو چی داری که هرکسی که میاد عاشقت میشه و واست هر کاری میکنه؟...یه دختر عاشقت میشه واست آدم میکشه!...از خاطرخواه های دیگه ات نگم که اونا بخاطرت دیوونگی های بزرگی کردن...منم که....
تهیونگ درد میکشید!...مشخص بود...ولی نمیدونست صد برابر دردی که خودش داره میکشه رو یکی دیگه داره تحمل میکنه...و راحت دل میشکست!...
تهیونگ: ا.ت تو چیکار کردی؟...ها؟!...تو واسه من چیکار کردی؟!...تو جز ناراحت کردنم و اعصاب نزاشتن برام...کاره دیگه ای کردی؟...نکردی!
در جوابش فقط سکوت کرد...سکوتی بغض دار و همچنین لبخندی بغض دار!
اون نمیدونست!...تهیونگ نمیدونست اون دختر بخاطرش بارها روی پلِ مرگ دیوانه وار رقصیده!...
…
تهیونگ از ماشین زد بیرون...
ا.ت چند لحظه به جای خالیش خیره شد...
به سمت داشبورد خم شد...و اسلحه ی مشکی رنگی رو در آورد.
چند ثانیه هم به اسلحه خیره شد.
همون طور که ماتش برده بود لب باز کرد:
ا.ت: کاره من کی به اینجا رسید؟...تو کی سره راه من قرار گرفتی اسلحه عزیز؟!
واقعاً؟!...همین مونده بود دیوونه بشه و با اسلحه حرف بزنه!
قبلاً جای این اسلحه توی دستش قلموی نقاشی بود...تنها دغدغه اش این بود که...ایندفعه نقاشی چی بکشه...ایندفعه کجای خونه رو رنگ کنه...ایندفعه چیکار کنه که پرستاراش پا به فرار بزارن و دق کنن!
چشماش از حالت بغض دار...بازم برگشت به همون حالت وحشی!...برگشت به همون حالتی که کسی جرعت نمیکنه توی چشماش نگاه کنه!
اسلحه رو با حرص فشار داد و پشت لباسش قرار داد...
اگه زندگی قراره امتحانش کنه...پس اونم از این آزمون سر بلند بیرون میاد.
قانون طبیعت چی میگه؟...اگه میخوای زنده بمونی...باید بکشی!...وگرنه کشته میشی!
…
وقتی از ماشین زد بیرون...با دیدن یونا که لبه ی پرتگاه قرار داشت و تهیونگ و بقیه که سعی دارن اونو بکشن کنار...روحش از کالبد جدا شد!
کسی توی اون شرایط به ا.ت دقت نمیکرد...پس از پشت یونا حرکت کرد و یه نگاه به دره انداخت.
کم مونده بود...چشماش از کاسه در بیاد!
تا همین چند دقیقه پیش داشت سکته میکرد برای اینکه از این دره نیوفته پایین اما الان....
به لطف این عجایب هفتگانه ی طبیعت دوتا شاخ طلای بیست و چهار عیار روی سرش سبز شد!
چرا یک طرف دره کوتاهه...یک طرف بلند؟!
این قسمت از دره...نسبت به قسمت های دیگه به شدت کوتاه بود!
بخوایم حساب کنیم اگه یه آدم عادی دقت کنه...میتونه از اینجا پایین بیاد.
به زبان ساده تر...حداقل یه پارکور کار از اینجا میتونه پایین بره.
اما اونقدر اون پایین سخره و سنگ ریزه داشت که هرکسی میوفتاد صد درصد میمرد!
نمیدونست داره چیکار میکنه فقط الان به حرف غریزه اش که میگفت(نزار از اونجا پایین بپره) گوش میداد.
دستاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و با استرس گفت:
ا.ت: یونا!...بیا اونور...الان میوفتی!
ادامه دارد.....
ببخشید اگه کوتاه بود....
میدونم منتظر موندن سخته....
بازم شرمنده:)💗
ماشین با صدای بدی ترمز کرد...صدایی گوش خراش!
فقط کافی بود پیاده شی...تا جای لاستیک هارو روی آسفالت ببینی!
خنده ی نامحسوسی کرد و گفت:
ا.ت: جداً جالبه!...تهیونگ واقعا تو چی داری؟...تو چی داری که هرکسی که میاد عاشقت میشه و واست هر کاری میکنه؟...یه دختر عاشقت میشه واست آدم میکشه!...از خاطرخواه های دیگه ات نگم که اونا بخاطرت دیوونگی های بزرگی کردن...منم که....
تهیونگ درد میکشید!...مشخص بود...ولی نمیدونست صد برابر دردی که خودش داره میکشه رو یکی دیگه داره تحمل میکنه...و راحت دل میشکست!...
تهیونگ: ا.ت تو چیکار کردی؟...ها؟!...تو واسه من چیکار کردی؟!...تو جز ناراحت کردنم و اعصاب نزاشتن برام...کاره دیگه ای کردی؟...نکردی!
در جوابش فقط سکوت کرد...سکوتی بغض دار و همچنین لبخندی بغض دار!
اون نمیدونست!...تهیونگ نمیدونست اون دختر بخاطرش بارها روی پلِ مرگ دیوانه وار رقصیده!...
…
تهیونگ از ماشین زد بیرون...
ا.ت چند لحظه به جای خالیش خیره شد...
به سمت داشبورد خم شد...و اسلحه ی مشکی رنگی رو در آورد.
چند ثانیه هم به اسلحه خیره شد.
همون طور که ماتش برده بود لب باز کرد:
ا.ت: کاره من کی به اینجا رسید؟...تو کی سره راه من قرار گرفتی اسلحه عزیز؟!
واقعاً؟!...همین مونده بود دیوونه بشه و با اسلحه حرف بزنه!
قبلاً جای این اسلحه توی دستش قلموی نقاشی بود...تنها دغدغه اش این بود که...ایندفعه نقاشی چی بکشه...ایندفعه کجای خونه رو رنگ کنه...ایندفعه چیکار کنه که پرستاراش پا به فرار بزارن و دق کنن!
چشماش از حالت بغض دار...بازم برگشت به همون حالت وحشی!...برگشت به همون حالتی که کسی جرعت نمیکنه توی چشماش نگاه کنه!
اسلحه رو با حرص فشار داد و پشت لباسش قرار داد...
اگه زندگی قراره امتحانش کنه...پس اونم از این آزمون سر بلند بیرون میاد.
قانون طبیعت چی میگه؟...اگه میخوای زنده بمونی...باید بکشی!...وگرنه کشته میشی!
…
وقتی از ماشین زد بیرون...با دیدن یونا که لبه ی پرتگاه قرار داشت و تهیونگ و بقیه که سعی دارن اونو بکشن کنار...روحش از کالبد جدا شد!
کسی توی اون شرایط به ا.ت دقت نمیکرد...پس از پشت یونا حرکت کرد و یه نگاه به دره انداخت.
کم مونده بود...چشماش از کاسه در بیاد!
تا همین چند دقیقه پیش داشت سکته میکرد برای اینکه از این دره نیوفته پایین اما الان....
به لطف این عجایب هفتگانه ی طبیعت دوتا شاخ طلای بیست و چهار عیار روی سرش سبز شد!
چرا یک طرف دره کوتاهه...یک طرف بلند؟!
این قسمت از دره...نسبت به قسمت های دیگه به شدت کوتاه بود!
بخوایم حساب کنیم اگه یه آدم عادی دقت کنه...میتونه از اینجا پایین بیاد.
به زبان ساده تر...حداقل یه پارکور کار از اینجا میتونه پایین بره.
اما اونقدر اون پایین سخره و سنگ ریزه داشت که هرکسی میوفتاد صد درصد میمرد!
نمیدونست داره چیکار میکنه فقط الان به حرف غریزه اش که میگفت(نزار از اونجا پایین بپره) گوش میداد.
دستاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و با استرس گفت:
ا.ت: یونا!...بیا اونور...الان میوفتی!
ادامه دارد.....
ببخشید اگه کوتاه بود....
میدونم منتظر موندن سخته....
بازم شرمنده:)💗
۵.۷k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.