فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت ۷۵
یونا: من نمیفهمم...بابات اون همه اطمینان رو از کجا آورد...که اختیار همه ی کار هارو بهت داد!... واقعا چرا؟!...
قدمی به عقب برداشت...زیر چشماش رو پاک کرد و گفت:
یونا: تو اومدی!...تو اومدی و همه چیزو نابود کردی!...زندگی همه رو از هم پاشیدی!
یونا دیگه دیوانه شده بود!...معلوم نبود داره چیکار میکنه و با آخرین حرفش تَرَک آخرش رو هم به همه زد!...
یونا: اما نمیدونی اون شب چقدر بهم خوش گذشت...هنوز صدای زجه زدن و التماس کردن های یون هی تو گوشم میپیچه و بیشتر لذت میبرم...اون شب قشنگ روحم ارضا شد!...هرگز از کشتن یون هی پشیمون نشدم...لذتی که موقع کشتن یون هی تجربه کردم رو هیچ موقع دیگه ای تجربه نکرده بودم!...
با این حرفی که زد همون دو گرم عذاب وجدان ا.ت دود شد رفت هوا!
طوری که با خودش زمزمه کرد:
ا.ت: بحث!...بحثِ لیاقتِ!...که تو لیاقت مرگ رو هم نداری!...
تهیونگ و تیان که همین الان انگار کوره ی آجرپزی داره از سرشون دود بلند میشه... مطمئناً باید تا امشب حلوای خیرات رو هم آماده کنه!...
که با حرف آخر یونا روح همه از کالبد جدا شد!...
یونا: اما متاسفانه باید ناکام برید خونه هاتون!...
برق از سرش پرید!...به تهیونگ نگاه کرد...اونم متوجه شده بود که یونا قصر داره کاری که نباید رو انجام بده!
چند ثانیه به هم خیره بودن...تا به خودشون اومدن و خواستن به سمت یونا حرکت کنن...
یونا با اون لبخند مزخرفش به آروم به عقب حرکت کرد و خودش رو در کسری از ثانیه به عقب پرت کرد و...
بنگ!......
…
با پرت شدنش از دره زانو های ا.ت سست شد و روی زمین افتاد... ناخودآگاه بغضش با صدای بدی شکست!...انگار همراه با یونا قلب اونم فرو ریخته!...
صحنه ای که تا چند دقیقه پیش تماشاگرش بود رو باور نمیکرد!...
همه تا چند لحظه توی شوک بدی فرو رفته بودن...
صدای نفس کش دار تهیونگ جمع رو به حالت خودش در آورد...اما ا.ت هنوز به خودش نیومده بود!...
تهیونگ آروم آروم جلو رفت...و به پایین نگاه کرد...با چیزی که دید نفس کلافه ای سر داد و به موهاش دست کشید...
از قبل فکر اینجا رو کرده بود!...پیش بینی کرده بود که یونا ممکنه انقدر ساده باشه که سریع خودشو خلاص کنه...پس کاملآ آمادگیش رو برای این اتفاقات جمع کرده بود!...
و این اتفاقات تلنگر زیاد بزرگی بهش نزد!...چون خودش کاملاً این اتفاقات رو پیش بینی کرده بود...و زودتر از موعد براش برنامه ریخته بود!
دوباره وارد شماره ی A.p شد و مسیج داد:
تهیونگ: بعد از رفتن ما کارت رو شروع میکنی و تازه یادت نره که بعد از انجام کارت میای عمارت چون توهم باید حساب پس بدی!
…:خیلی خب
به سمت ا.ت حرکت کرد با یه دست بازوش رو گرفت و بلندش کرد و دره گوشش زمزمه کرد:
تهیونگ: از من یه نصیحت به تو!...با این چیزا از پا در نیا پروانه کوچولو!...چون تو قوی تر از اونی بودی که من انتظار داشتم!...
قدمی به عقب برداشت...زیر چشماش رو پاک کرد و گفت:
یونا: تو اومدی!...تو اومدی و همه چیزو نابود کردی!...زندگی همه رو از هم پاشیدی!
یونا دیگه دیوانه شده بود!...معلوم نبود داره چیکار میکنه و با آخرین حرفش تَرَک آخرش رو هم به همه زد!...
یونا: اما نمیدونی اون شب چقدر بهم خوش گذشت...هنوز صدای زجه زدن و التماس کردن های یون هی تو گوشم میپیچه و بیشتر لذت میبرم...اون شب قشنگ روحم ارضا شد!...هرگز از کشتن یون هی پشیمون نشدم...لذتی که موقع کشتن یون هی تجربه کردم رو هیچ موقع دیگه ای تجربه نکرده بودم!...
با این حرفی که زد همون دو گرم عذاب وجدان ا.ت دود شد رفت هوا!
طوری که با خودش زمزمه کرد:
ا.ت: بحث!...بحثِ لیاقتِ!...که تو لیاقت مرگ رو هم نداری!...
تهیونگ و تیان که همین الان انگار کوره ی آجرپزی داره از سرشون دود بلند میشه... مطمئناً باید تا امشب حلوای خیرات رو هم آماده کنه!...
که با حرف آخر یونا روح همه از کالبد جدا شد!...
یونا: اما متاسفانه باید ناکام برید خونه هاتون!...
برق از سرش پرید!...به تهیونگ نگاه کرد...اونم متوجه شده بود که یونا قصر داره کاری که نباید رو انجام بده!
چند ثانیه به هم خیره بودن...تا به خودشون اومدن و خواستن به سمت یونا حرکت کنن...
یونا با اون لبخند مزخرفش به آروم به عقب حرکت کرد و خودش رو در کسری از ثانیه به عقب پرت کرد و...
بنگ!......
…
با پرت شدنش از دره زانو های ا.ت سست شد و روی زمین افتاد... ناخودآگاه بغضش با صدای بدی شکست!...انگار همراه با یونا قلب اونم فرو ریخته!...
صحنه ای که تا چند دقیقه پیش تماشاگرش بود رو باور نمیکرد!...
همه تا چند لحظه توی شوک بدی فرو رفته بودن...
صدای نفس کش دار تهیونگ جمع رو به حالت خودش در آورد...اما ا.ت هنوز به خودش نیومده بود!...
تهیونگ آروم آروم جلو رفت...و به پایین نگاه کرد...با چیزی که دید نفس کلافه ای سر داد و به موهاش دست کشید...
از قبل فکر اینجا رو کرده بود!...پیش بینی کرده بود که یونا ممکنه انقدر ساده باشه که سریع خودشو خلاص کنه...پس کاملآ آمادگیش رو برای این اتفاقات جمع کرده بود!...
و این اتفاقات تلنگر زیاد بزرگی بهش نزد!...چون خودش کاملاً این اتفاقات رو پیش بینی کرده بود...و زودتر از موعد براش برنامه ریخته بود!
دوباره وارد شماره ی A.p شد و مسیج داد:
تهیونگ: بعد از رفتن ما کارت رو شروع میکنی و تازه یادت نره که بعد از انجام کارت میای عمارت چون توهم باید حساب پس بدی!
…:خیلی خب
به سمت ا.ت حرکت کرد با یه دست بازوش رو گرفت و بلندش کرد و دره گوشش زمزمه کرد:
تهیونگ: از من یه نصیحت به تو!...با این چیزا از پا در نیا پروانه کوچولو!...چون تو قوی تر از اونی بودی که من انتظار داشتم!...
۵.۷k
۰۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.