p: 18
هانا:هی هی نکن
بازهم گردنمو بوسید و به این کارش ادامه میداد و کمرمو فشار میداد
هانا:با این کارت فقط باعث میشی ازت متنفر بشم،نکن لطفاا
مکث کوتاهی کرد و پاشد
کوک:میرم بیرون تو بخواب
رفتنش رو تماشا کردم و نفس عمیقی کشیدم از اینکه تونستم قسر در برم،
هیچ فرصتی رو از دست نمیداد،سرجام نشستم،نه نمیشد فرارکنم نه میشد جلوی کاراشو گرفت زورم بهش نمیرسید وقتی تصمیم به انجام کاری میگرفت مانعش شدن خیلی سخت میشد.
شاید روحی روانی میتونستم اذیتش کنم و زورم بهش میرسه اما فیزیکی اصلا نمیتونم دربرابرش کاری انجام بدم، زرافه عوضی.
فقط1هفته گذشته اما داره اینطوری میکنه بعدش قراره چی بشه.
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو سرم،
هانا:کجا رفت اون
معلوم نیست کجا گذاشته رفته ناراحت شده از حرفم؟ولی اونی که باید ناراحت بشه منم حرف بدی هم نزدم که بخواد به دل بگیره آه خدایا دارم روانی میشم
یهو در به صدا درومد فکر میکردم اون باشه از زیر پتو بیرون نیومدم
_خوابی؟
با صدای مینی سرجام نشستم
هانا:نه هنوز
با لبخندی که هرگز از روی صورتش کنار نمیرفت اومد و روبه روم نشست
مینی:میخواستم لباس بیارم برات اما انگار نیاز نیست(خنده)
نگاهی به لباسی که تنم بود کردم و متقابل لبخندی بهش زدم
هانا:اوه ارع،میسو کجاست؟خوابیده؟
مینی:ارع وروجک میخواست بیاد پیشت بزور خوابوندمش
تا خواستم حرفی بزنم در با شدت باز شد و زرافه اومد داخل بدون حرفی کت و گوشیش رو برداشت و توی کشو اسلحه ای پشت کمرش گذاشت و به سرعت رفت
هانا:چخبره
مینی:فک کنم توی باند اتفاقی افتاده
گوشیش دقیقا کنارم بوده و نتونستم از این فرصت استفاده کنم چقد من احمقم
هانا:حتما خیلی مهم بوده
مینی:ظاهرا ارع،وای من خوابم نمیاد بیا یه کاری بکنیم اگه خسته نیستی
سری به نشونه نه تکون دادم و گفتم
_نه اصلا،چیکارکنیم
مینی:اوممم سوجو بخوریم میتونیم کنارش حرفم بزنیم اینطوری بهتر همو میشناسیم،چطوره؟
هانا:عالیه
مینی خنده ای کرد و گفت
_بریم حیاط؟هوا خیلیم سردنیس
هانا:ارع ارع بریم
کتم رو پوشیدم و باهم از خونه بیرون رفتیم صندلی هایی که وسط حیاط چیده شده بودن و میزی دقیقا وسط اونها قرار داشت
روبه روی هم نشستیم
خدمتکارا چیزایی که مینی گفته بود رو اووردن و روی میز گذاشتن و بعد رفتن
مینی:ممنونم
دربطری هارو بازکرد و یکیش رو به من داد و یکیش هم جلوی خودش گذاشت
انگار قصد داشت امشب کاملا از دنیا خارج شه با این سوجوهایی که میدیدم
مینی:خب خب من اولین سوالمو میپرسم،و تو باید جواب بدی
یه جرعه از سوجوم خوردم و گفتم
_حله
مینی:چه رشته ای خوندی؟
هانا:روانپزشکم
مینی:واییی باورم نمیشه این عالیه
لحظه ای مکث کرد و با ذوق ادامه داد
_نکنه کوک بیمارت بوده که عاشقت شده بعدش
بازهم گردنمو بوسید و به این کارش ادامه میداد و کمرمو فشار میداد
هانا:با این کارت فقط باعث میشی ازت متنفر بشم،نکن لطفاا
مکث کوتاهی کرد و پاشد
کوک:میرم بیرون تو بخواب
رفتنش رو تماشا کردم و نفس عمیقی کشیدم از اینکه تونستم قسر در برم،
هیچ فرصتی رو از دست نمیداد،سرجام نشستم،نه نمیشد فرارکنم نه میشد جلوی کاراشو گرفت زورم بهش نمیرسید وقتی تصمیم به انجام کاری میگرفت مانعش شدن خیلی سخت میشد.
شاید روحی روانی میتونستم اذیتش کنم و زورم بهش میرسه اما فیزیکی اصلا نمیتونم دربرابرش کاری انجام بدم، زرافه عوضی.
فقط1هفته گذشته اما داره اینطوری میکنه بعدش قراره چی بشه.
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو سرم،
هانا:کجا رفت اون
معلوم نیست کجا گذاشته رفته ناراحت شده از حرفم؟ولی اونی که باید ناراحت بشه منم حرف بدی هم نزدم که بخواد به دل بگیره آه خدایا دارم روانی میشم
یهو در به صدا درومد فکر میکردم اون باشه از زیر پتو بیرون نیومدم
_خوابی؟
با صدای مینی سرجام نشستم
هانا:نه هنوز
با لبخندی که هرگز از روی صورتش کنار نمیرفت اومد و روبه روم نشست
مینی:میخواستم لباس بیارم برات اما انگار نیاز نیست(خنده)
نگاهی به لباسی که تنم بود کردم و متقابل لبخندی بهش زدم
هانا:اوه ارع،میسو کجاست؟خوابیده؟
مینی:ارع وروجک میخواست بیاد پیشت بزور خوابوندمش
تا خواستم حرفی بزنم در با شدت باز شد و زرافه اومد داخل بدون حرفی کت و گوشیش رو برداشت و توی کشو اسلحه ای پشت کمرش گذاشت و به سرعت رفت
هانا:چخبره
مینی:فک کنم توی باند اتفاقی افتاده
گوشیش دقیقا کنارم بوده و نتونستم از این فرصت استفاده کنم چقد من احمقم
هانا:حتما خیلی مهم بوده
مینی:ظاهرا ارع،وای من خوابم نمیاد بیا یه کاری بکنیم اگه خسته نیستی
سری به نشونه نه تکون دادم و گفتم
_نه اصلا،چیکارکنیم
مینی:اوممم سوجو بخوریم میتونیم کنارش حرفم بزنیم اینطوری بهتر همو میشناسیم،چطوره؟
هانا:عالیه
مینی خنده ای کرد و گفت
_بریم حیاط؟هوا خیلیم سردنیس
هانا:ارع ارع بریم
کتم رو پوشیدم و باهم از خونه بیرون رفتیم صندلی هایی که وسط حیاط چیده شده بودن و میزی دقیقا وسط اونها قرار داشت
روبه روی هم نشستیم
خدمتکارا چیزایی که مینی گفته بود رو اووردن و روی میز گذاشتن و بعد رفتن
مینی:ممنونم
دربطری هارو بازکرد و یکیش رو به من داد و یکیش هم جلوی خودش گذاشت
انگار قصد داشت امشب کاملا از دنیا خارج شه با این سوجوهایی که میدیدم
مینی:خب خب من اولین سوالمو میپرسم،و تو باید جواب بدی
یه جرعه از سوجوم خوردم و گفتم
_حله
مینی:چه رشته ای خوندی؟
هانا:روانپزشکم
مینی:واییی باورم نمیشه این عالیه
لحظه ای مکث کرد و با ذوق ادامه داد
_نکنه کوک بیمارت بوده که عاشقت شده بعدش
۴۰۰
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.