‹☆When he was your friend's brother2☆›
‹☆When he was your friend's brother2☆›
‹☆part_⁵☆›
ات: جیااا
تهیونگ: یااا چته.. خودم بهش گفتم
جیا: مامان دیدی
ات: باشه
جیا: مامان میشه امشب پیش تو بخوابم
ات: اممم... باشه
جیا: هورااا
بعد از خوردن شام تهیونگ و جیا دوباره رفتن بازی کنن منم ظرف هارو برداشتم و بردم شستم و میز و تمیز کردم ساعت 10 بود جیا دیگه باید میخوابید فردا باید میرفت مدرسه
ات: جیااا بیا باید بری مسواک بزنی که بخوابی
جیا: نه مامانی یکم دیگه
ات: جیاا بدووو
جیا: چشم... عمو فردا دوباره بازی میکنیم
تهیونگ: باش
جیا رو بردم مسواک زد و لباس خواب تنش کردم و برپم گذاشتمش رو تختم و دراز کشیدم جفتش
ات: جیا وقتی تو خوابیدی مامانی میره پیش عمو تهیونگ
جیا: باش
یکم گذشت که دیدم جیا شروع کرد حرف زدن
جیا: مامان
ات: جانم
جیا: بابای کجاست؟
وقتی این حرف و زد ناراحت شدم.. چرا دخترم باید بدون پدر باشه
ات: خ.. خب بابات اون اینجا نیست واسه کارش رفته یه جا دیگه
جیا: کی میاد
ات: اون فعلا نمیاد
جیا: میخوام ببینمش... زنگ بزن بهش
ات: نه.. جیا اون سرش شلوغه بخواب
جیا: باش(ناراحت)
یکم بعد جیا خوابش برد و من آروم از رو تخت اومدم پایین و رفتم بیرون تهیونگ نشسته بود رو مبل و تو گوشیش بود رفتم با فاصله نشستم رو مبل
تهیونگ: خوابید
ات: آره... تهیونگ
تهیونگ: هوم
ات: اون.. اون خیلی بهم میگه بابام کجاست... چیکار کنم... هر دفعه باید یه بهونه بیارم براش تا کی.... وقتی بزرگتر بشه میفهمه (بغض)
تهیونگ: ات..
ات: تهیونگ دیگه نمیتونم...(گریه)
تهیونگ: یا گریه نکن
تهیونگ اومد و من و بغل کرد منم تو بغلش گریه کردن
ات: اگه اون عوضی هق... اینکارو نمیکرد الان هم جیا هم من یه زندگی خوب داشتیم(گریه)
تهیونگ: درست میشه ات درست میشه
یکم گریه کردم بعد از بغل تهیونگ در اومد و دوتا مون رفتیم بخوابیم اون رفت تو اتاق خودش منم تو اتاق خودم رفت جفت جیا دراز کشیدم
ات: ببخشید جیا... که نمیتونی بابات و ببینی(بغض)
بعد کلی فکر کردن بلاخره خوابم برد
بفرمایدد
‹☆part_⁵☆›
ات: جیااا
تهیونگ: یااا چته.. خودم بهش گفتم
جیا: مامان دیدی
ات: باشه
جیا: مامان میشه امشب پیش تو بخوابم
ات: اممم... باشه
جیا: هورااا
بعد از خوردن شام تهیونگ و جیا دوباره رفتن بازی کنن منم ظرف هارو برداشتم و بردم شستم و میز و تمیز کردم ساعت 10 بود جیا دیگه باید میخوابید فردا باید میرفت مدرسه
ات: جیااا بیا باید بری مسواک بزنی که بخوابی
جیا: نه مامانی یکم دیگه
ات: جیاا بدووو
جیا: چشم... عمو فردا دوباره بازی میکنیم
تهیونگ: باش
جیا رو بردم مسواک زد و لباس خواب تنش کردم و برپم گذاشتمش رو تختم و دراز کشیدم جفتش
ات: جیا وقتی تو خوابیدی مامانی میره پیش عمو تهیونگ
جیا: باش
یکم گذشت که دیدم جیا شروع کرد حرف زدن
جیا: مامان
ات: جانم
جیا: بابای کجاست؟
وقتی این حرف و زد ناراحت شدم.. چرا دخترم باید بدون پدر باشه
ات: خ.. خب بابات اون اینجا نیست واسه کارش رفته یه جا دیگه
جیا: کی میاد
ات: اون فعلا نمیاد
جیا: میخوام ببینمش... زنگ بزن بهش
ات: نه.. جیا اون سرش شلوغه بخواب
جیا: باش(ناراحت)
یکم بعد جیا خوابش برد و من آروم از رو تخت اومدم پایین و رفتم بیرون تهیونگ نشسته بود رو مبل و تو گوشیش بود رفتم با فاصله نشستم رو مبل
تهیونگ: خوابید
ات: آره... تهیونگ
تهیونگ: هوم
ات: اون.. اون خیلی بهم میگه بابام کجاست... چیکار کنم... هر دفعه باید یه بهونه بیارم براش تا کی.... وقتی بزرگتر بشه میفهمه (بغض)
تهیونگ: ات..
ات: تهیونگ دیگه نمیتونم...(گریه)
تهیونگ: یا گریه نکن
تهیونگ اومد و من و بغل کرد منم تو بغلش گریه کردن
ات: اگه اون عوضی هق... اینکارو نمیکرد الان هم جیا هم من یه زندگی خوب داشتیم(گریه)
تهیونگ: درست میشه ات درست میشه
یکم گریه کردم بعد از بغل تهیونگ در اومد و دوتا مون رفتیم بخوابیم اون رفت تو اتاق خودش منم تو اتاق خودم رفت جفت جیا دراز کشیدم
ات: ببخشید جیا... که نمیتونی بابات و ببینی(بغض)
بعد کلی فکر کردن بلاخره خوابم برد
بفرمایدد
۳۲.۱k
۲۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.