فیک جیمین ( زندگی من) پارت 13
از زبان بابای ا/ت :
گفتم : ا/ت رو دوست داری؟
جیمین یه لبخند زد و مدارک گذاشت سر جاش گفت : خیلی دوسش دارم ولی خب اگه شما
بخواین.
گفتم : چرا که نه پسر به این خوبی کی نمی خواد.
گفت : واقعا؟
یه لبخند زدم و گفتم : اره مطمعن باش با تو خوشبخته.
از زبان جیمین :
دیگه نمیدونستم چیکار کنم هول شده بودم. یعنی ا/ت قبولم می کرد. خیلی خوشحال بودم قلبم تند میزد و می خواستم بالا و پایین بپرم.
از زبان ا/ت :
سری دوش گرفتم و موهامو خشک کردم. موهامو باز گذاشتم و شونه کردم یه لباس استین بلند مشکی گشاد و یه شلوار راحتی مشکی پام کردم.
و یه ارایش ملایم و رژ لب قرمز زدم .
بعد نیم ساعت بالاخره بابامم اومد. رفتم جلو در دیدم جیمین بابامو رسونده رفتم بیرون و بابامو بغل کردم.
بعد روبه جیمین کردمو بابام گفت : من میرم بالا .
از زبان بابای ا/ت :
رفتم دم پنجره ببینم ا/ت با جیمین چیکار داشت.
از زبان ا/ت:
به جیمین گفتم : بابام بهت چی گفت ؟
گفت : چیز خواستی نیس بعدا می فهمی.
دست به سینه شودم و چشامو نازک کردم و گفتم : هوم بعدا ...نمی خوای بگی اقا پسر.
گفت : برو ا/ت برو .
منم همون جوری که دست به سونه بودم و چشامو نازک کرده بودم عقب عقبکی رفتم. که پام گیر کرد به پله داشتم میوفتادم جیمین از پشت گرفتم.
خندید گفتم : هی خنده نداره تاحالا پات یه جایی گیر نکرده... ها؟
بعد که وایستادم گفت : خب دیگه من رفتم دیر وقته برو تو.
منم یه لبخند زدمو رفتم.
بعد پریدم رو تختم و تخت خوابیدم.
۰۰۰۰۰۰۰۰
گفتم : ا/ت رو دوست داری؟
جیمین یه لبخند زد و مدارک گذاشت سر جاش گفت : خیلی دوسش دارم ولی خب اگه شما
بخواین.
گفتم : چرا که نه پسر به این خوبی کی نمی خواد.
گفت : واقعا؟
یه لبخند زدم و گفتم : اره مطمعن باش با تو خوشبخته.
از زبان جیمین :
دیگه نمیدونستم چیکار کنم هول شده بودم. یعنی ا/ت قبولم می کرد. خیلی خوشحال بودم قلبم تند میزد و می خواستم بالا و پایین بپرم.
از زبان ا/ت :
سری دوش گرفتم و موهامو خشک کردم. موهامو باز گذاشتم و شونه کردم یه لباس استین بلند مشکی گشاد و یه شلوار راحتی مشکی پام کردم.
و یه ارایش ملایم و رژ لب قرمز زدم .
بعد نیم ساعت بالاخره بابامم اومد. رفتم جلو در دیدم جیمین بابامو رسونده رفتم بیرون و بابامو بغل کردم.
بعد روبه جیمین کردمو بابام گفت : من میرم بالا .
از زبان بابای ا/ت :
رفتم دم پنجره ببینم ا/ت با جیمین چیکار داشت.
از زبان ا/ت:
به جیمین گفتم : بابام بهت چی گفت ؟
گفت : چیز خواستی نیس بعدا می فهمی.
دست به سینه شودم و چشامو نازک کردم و گفتم : هوم بعدا ...نمی خوای بگی اقا پسر.
گفت : برو ا/ت برو .
منم همون جوری که دست به سونه بودم و چشامو نازک کرده بودم عقب عقبکی رفتم. که پام گیر کرد به پله داشتم میوفتادم جیمین از پشت گرفتم.
خندید گفتم : هی خنده نداره تاحالا پات یه جایی گیر نکرده... ها؟
بعد که وایستادم گفت : خب دیگه من رفتم دیر وقته برو تو.
منم یه لبخند زدمو رفتم.
بعد پریدم رو تختم و تخت خوابیدم.
۰۰۰۰۰۰۰۰
۲۰.۶k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱