عاشقانه ایی به نام او A romance in her name part:23
تویه راه دلش بدجوری قیر و بیر میرفت صورتش میسوخت
مغزش درد میکرد و دیگه توانایی فکر کردن نداشت
وقتی به عمارت رسید
بدون سلام کردن به هیچکس رفت داخل و مستقیم رفت داخل اتاق
نیمه شب ساعت ۲ بود که رسید عمارت و همه خواب بودن حتی ا/ت
دوباره ا/تو دید که رویه تخت خیلی آروم خوابیده و بی خبر از هیچی داره خواب هفت پادشاه و میبینه
کوک که خیلی سرزده و خیلی هیرون بود
کم کم نفسشو داد بیرون و آروم شد
دوباره برای بار هزارم عاشقش شد
ناخوداگاه مغزش به دوران عاشقی خودش و هائول رفت
...........
_هائول بگیرش
÷اما نمیشه اون خیلی خطرناکه اگر اشتباهی به خودت شلیک کنم چی
_هیچی نمیشه نگران نباش
^اگر تمرینتون تموم شدد لطفا بیاید ناهاااار
_باشه مامان
÷اومدیم خالههه
.
&وای خیلی خوشمزس
_میدونم بابا مامان غذاهاش خیلی خوبه
÷منم همین نظرو دارم
_اگر میشه سریعتر ناهارو بخوریم هنوز تمرینت مونده تو برای محافظت از خودت باید بلد باشی چیکار کنی
.........
وقتی یاد خاطرات خودش و هائول میوفتاد
دلش میخواست فقط یه جا بشینه و قفط گریه کنه
این درست نیست که چون مافیاس احساس نداشته باشه
تازه احساسی شده بود ، اون از وقتی هائول رفته بود دیگه هیچوقت یادش نمیوفتاد و اگرم میوفتاد فقط تویه ذهنش انتقام گرفتن ازش بود
الان گریه کردن
دیگه نتونست تحمل کنه و زد
یک قطره اشک از داخل چشماش بیرون اومد
یکی دوتا سه تا چهارتا یکی یکی زیادتر میشد ولی صداشم در نمیومد
هرچی دستش بود و گذاشت و خودشو رویه تخت انداخت و سرش و تویه بالشت کرد و گریه کرد تا صدای گریش ا/تو بیدار نکنه
ولی...
مطمئنید که ا/ت خواب بوده؟!
چشماشو کم کم باز کرد و وقتی با کوک مواجه شد دل خودشم به گریه اومد
حس میکرد اگر بغلش نکنه یا کاری نکنه خیلی بده
یواش یواش جلو رفت و دست و رویه سرش گذاشت و گفت
+جونگکوک!
کوک هیچ حرکتی نکرد چون داشت از خجالت آب میشد و از اینکه داشت گریه میکرد ابهتش پیش ا/ت از بین میرفت
ا/ت اینارو فهمیدی و کار دیگه ایی کرد
از جاش بلندشد و خودشو انداخت رو کوک
(فرض کنید یکی به شکم خوابیده و داره گریه میکنه بعد خودتونو بندازید روش)
دستاشو از پشت برد سمت چشماش کوک و گرفتشون که دستاش پر از اشک شد
داشت میخندید چون واقعا شبیه یه بچه شده بود...
این داستان ادامه دارد ...
یه سوال
چرا پرهام اسمه ولی پشمام اسم نیست؟!
نه واقعا چرا!؟
مغزش درد میکرد و دیگه توانایی فکر کردن نداشت
وقتی به عمارت رسید
بدون سلام کردن به هیچکس رفت داخل و مستقیم رفت داخل اتاق
نیمه شب ساعت ۲ بود که رسید عمارت و همه خواب بودن حتی ا/ت
دوباره ا/تو دید که رویه تخت خیلی آروم خوابیده و بی خبر از هیچی داره خواب هفت پادشاه و میبینه
کوک که خیلی سرزده و خیلی هیرون بود
کم کم نفسشو داد بیرون و آروم شد
دوباره برای بار هزارم عاشقش شد
ناخوداگاه مغزش به دوران عاشقی خودش و هائول رفت
...........
_هائول بگیرش
÷اما نمیشه اون خیلی خطرناکه اگر اشتباهی به خودت شلیک کنم چی
_هیچی نمیشه نگران نباش
^اگر تمرینتون تموم شدد لطفا بیاید ناهاااار
_باشه مامان
÷اومدیم خالههه
.
&وای خیلی خوشمزس
_میدونم بابا مامان غذاهاش خیلی خوبه
÷منم همین نظرو دارم
_اگر میشه سریعتر ناهارو بخوریم هنوز تمرینت مونده تو برای محافظت از خودت باید بلد باشی چیکار کنی
.........
وقتی یاد خاطرات خودش و هائول میوفتاد
دلش میخواست فقط یه جا بشینه و قفط گریه کنه
این درست نیست که چون مافیاس احساس نداشته باشه
تازه احساسی شده بود ، اون از وقتی هائول رفته بود دیگه هیچوقت یادش نمیوفتاد و اگرم میوفتاد فقط تویه ذهنش انتقام گرفتن ازش بود
الان گریه کردن
دیگه نتونست تحمل کنه و زد
یک قطره اشک از داخل چشماش بیرون اومد
یکی دوتا سه تا چهارتا یکی یکی زیادتر میشد ولی صداشم در نمیومد
هرچی دستش بود و گذاشت و خودشو رویه تخت انداخت و سرش و تویه بالشت کرد و گریه کرد تا صدای گریش ا/تو بیدار نکنه
ولی...
مطمئنید که ا/ت خواب بوده؟!
چشماشو کم کم باز کرد و وقتی با کوک مواجه شد دل خودشم به گریه اومد
حس میکرد اگر بغلش نکنه یا کاری نکنه خیلی بده
یواش یواش جلو رفت و دست و رویه سرش گذاشت و گفت
+جونگکوک!
کوک هیچ حرکتی نکرد چون داشت از خجالت آب میشد و از اینکه داشت گریه میکرد ابهتش پیش ا/ت از بین میرفت
ا/ت اینارو فهمیدی و کار دیگه ایی کرد
از جاش بلندشد و خودشو انداخت رو کوک
(فرض کنید یکی به شکم خوابیده و داره گریه میکنه بعد خودتونو بندازید روش)
دستاشو از پشت برد سمت چشماش کوک و گرفتشون که دستاش پر از اشک شد
داشت میخندید چون واقعا شبیه یه بچه شده بود...
این داستان ادامه دارد ...
یه سوال
چرا پرهام اسمه ولی پشمام اسم نیست؟!
نه واقعا چرا!؟
۲۱.۴k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.