فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت52
°از زبان چویا•»
_من با تانا هیچ رابطه ی خاصی ندارم، فقط دوستمه!
دستام جوری مشت شده بود که به وضوح میتونستم هجوم ـه خون رو متوجه بشم.
همونطور ساکت بودم ـو سرمو پایین انداخته بودم ـو هیچ کودوم،.. هیچ کودوم از حرفاشو نمیشنیدم.!!...
یا شایدم نمیخواستم بشنوم.
ته دلم به این سادگیم خندیدم ـو....
فقط تونستم جمله ی اخرشو بشنوم، که فکرشم نمیکردم اینجوری بخاطرش نابود بشم.
«خیلی وقته که فراموش ـت کردم...»
مشتمو باز کردم ـو.. عجیبه، حتی یه قطره اشک ـم از چشمام نریخت؛ معمولا.. همچین مواقع گریم میگرفت ولی الان..
بجز یه خنده ای که با بغض ترکیب شده ـو همش تو سرم اِکو میشه، اتفاق ـه دیگه ای نیوفتاد.
دستشو سمتم دراز کرد ـو گفت: چویا من..
با شدت دستشو کنار زدم که ادامه ی حرفشو خورد.
دستشو عقب کشید ـو گفت: تانا.. راستش سه چهار ماهه باهاش اشنا شدم ـو درست نمیشناسمش، باور کن ما باهم هیچ رابطه ای نداریم.
تک خنده ای به دروغای حال به هم زنش زدم ـو رفتم کنارش وایسادم، دستمو مشت کردم ـو رو قلبش گذاشتم ـو با سر ـه پایین ـو لبخند ـه شکسته ای گفتم: دروغاتم قشنگ ـن!
عیب نداره! همه یه زخم ـه عمیقی بهم زدن؛ از تو چه توقع؟ اینم روش!
دست مریزاد!!
دستمو پایین اوردم ـو سمت ـه در رفتم ـو اون دستبند ـو با شدت کندم ـو انداختم رو زمین ـو از اتاق بیرون رفتم ـو درو با شدت روی هم کوبیدم.
به در تکیه دادم ـو همونطور پایین سر خوردم، سرمو بالا برم ـو به سقف زل زدم.
«°از زبان دازای»
از حرفایی که میزد.. اره، برام دردناک بود.
با کوبیده شدن در روی هم بلاخره برگشتم ـو به نبودش نگاه کردم.
چشمم به دستبند افتاد، خم شدم ـو برش داشتم ـو بهش نگا کردم.
جوری درش اورده بود که پاره نشه.
°از زبان چویا•»
چند دقیقه بود که دستمو رو زانوم گذاشته بودم که یدفعه صدای عجیبی اومد.
سرمو بالا اوردم که یدفعه دستم بدون ـه کنترل ـه خودم، بالا رفت ـو کنارهم چسبید.
انگار ینفر داشت....
با درد ـه وحشتناکی که توی دستم پیچید نفسم بند اومد.
سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا صدام در نیاد.
اینجور که حس میکردم به دستام میخ زده بود تا تکون نخورم، لعنت!
ولی کی اینکارو کرده، چرا نمیتونم از جاذبه ـم استفاده کنم؟ نـ..نکنه.
یه دریچه توی هوا باز شد ـو یه نفر ازش بیرون اومد.
اون عوضی...!!
با عصبانیت به مانامی*هاچیرو'دشمنشون'*نگا کردم که با لبخند ـه چندش اوری سمتم اومد ـو گفت: انگار تو بد مخمصه ای افتادی!
نگران نباش، صداتو کسی نمیشنوه، جوری جو ـه اینجارو تغییر دادم که فقط منو تو بتونیم صدای همو بشنویم!
دستشو با حالت متفکرانه ای زیر ـه چونه ـش گذاشت ـو گفت: حالا باهات چیکار کنم؟
بخاطر ـه میخی که تو دستم فرو کرده بود بدجوری دستم میلرزید ـو درد میکرد جوری که احساس میکردم الانه که کنده شه!
دستشو از زیر ـه چونه ـش برداشت ـو گفت: بهتر ـه حرکت نکنی مگرنه دستت درد ـه وحشتناکی میگیره.
انگشتشو رو بازوم کشید که چشمام گرد شد.
سرمو پایین انداختم که گفت: نظرت چیه اول ببینیم زیر ـه این بانداژ چیه؟ اخه میدونی از موقعی که دیدمت این باند دور ـه بازوت بود ـو منم کنجکاو شدم ببینم چیه!
نه.. نه.. اون نه، باند نه!!
بدون ـه اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: نـ.. نه.. خواهش میکنم.. اون نه!!
لرز ـه دستم لحظه به لحظه بیشتر میشد ـو وقتیم که حرف زدم لرزم بیشتر شد.
انگشتشو از رو بازوم سر داد ـو رو سینه ـم نگه داشت ـو کمی فشار داد ـو گفت: چرا؟ چیزی اونجا مخفی کردی؟
انگشتشو بالا اورد ـو زیر ـه چونه ـم گذاشت ـو سرمو بالا اورد.
صورتشو به صورتم نزدیک کرد ـو گفت: نگو که هنوز منو یادت نمیاد.
روز ـه اول که همو دیدیم واکنشت دیدنی بود، جوری که انگار منو یادت میومد ولی...
«°از زبان دازای»
اصلا صدایی ازش نمیومد، نکنه بلایی سر ـه خودش اورده؟
برای لحظه ای اخم ـه غلیظی بین ـه ابروهام نشست.
°از زبان چویا•»
یه لحظه با شدت پرت شد ـو نتونست حرفشو بزنه.
_فک نکن میتونی با دستکاری کردن ـه جو ـه اتاق منو گول بزنی روانی!"
دا..
همونطور که داشت از جاش بلند میشد گفت: فک کردم دیگه از چویا خوشت نمیاد!
خیلی محکم ـو با عصبانیت گفت: شاید خیلی وقته که یه نفر دیگه بجای چویا هست ولی.. ولی هنوز کسی نتونسته جاشو برام پر کنه.
با حرفی که زد چشمام پر ـه اشک شد، سرمو اروم بلند کردم ـو نگاش کردم که بدون اینکه نگام کنه گفت: بلند شو.
با جاذبه ـم میخارو از دستم بیرون اوردم که درد ـه وحشتناکی توی کل ـه بدنم پیچید.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت52
°از زبان چویا•»
_من با تانا هیچ رابطه ی خاصی ندارم، فقط دوستمه!
دستام جوری مشت شده بود که به وضوح میتونستم هجوم ـه خون رو متوجه بشم.
همونطور ساکت بودم ـو سرمو پایین انداخته بودم ـو هیچ کودوم،.. هیچ کودوم از حرفاشو نمیشنیدم.!!...
یا شایدم نمیخواستم بشنوم.
ته دلم به این سادگیم خندیدم ـو....
فقط تونستم جمله ی اخرشو بشنوم، که فکرشم نمیکردم اینجوری بخاطرش نابود بشم.
«خیلی وقته که فراموش ـت کردم...»
مشتمو باز کردم ـو.. عجیبه، حتی یه قطره اشک ـم از چشمام نریخت؛ معمولا.. همچین مواقع گریم میگرفت ولی الان..
بجز یه خنده ای که با بغض ترکیب شده ـو همش تو سرم اِکو میشه، اتفاق ـه دیگه ای نیوفتاد.
دستشو سمتم دراز کرد ـو گفت: چویا من..
با شدت دستشو کنار زدم که ادامه ی حرفشو خورد.
دستشو عقب کشید ـو گفت: تانا.. راستش سه چهار ماهه باهاش اشنا شدم ـو درست نمیشناسمش، باور کن ما باهم هیچ رابطه ای نداریم.
تک خنده ای به دروغای حال به هم زنش زدم ـو رفتم کنارش وایسادم، دستمو مشت کردم ـو رو قلبش گذاشتم ـو با سر ـه پایین ـو لبخند ـه شکسته ای گفتم: دروغاتم قشنگ ـن!
عیب نداره! همه یه زخم ـه عمیقی بهم زدن؛ از تو چه توقع؟ اینم روش!
دست مریزاد!!
دستمو پایین اوردم ـو سمت ـه در رفتم ـو اون دستبند ـو با شدت کندم ـو انداختم رو زمین ـو از اتاق بیرون رفتم ـو درو با شدت روی هم کوبیدم.
به در تکیه دادم ـو همونطور پایین سر خوردم، سرمو بالا برم ـو به سقف زل زدم.
«°از زبان دازای»
از حرفایی که میزد.. اره، برام دردناک بود.
با کوبیده شدن در روی هم بلاخره برگشتم ـو به نبودش نگاه کردم.
چشمم به دستبند افتاد، خم شدم ـو برش داشتم ـو بهش نگا کردم.
جوری درش اورده بود که پاره نشه.
°از زبان چویا•»
چند دقیقه بود که دستمو رو زانوم گذاشته بودم که یدفعه صدای عجیبی اومد.
سرمو بالا اوردم که یدفعه دستم بدون ـه کنترل ـه خودم، بالا رفت ـو کنارهم چسبید.
انگار ینفر داشت....
با درد ـه وحشتناکی که توی دستم پیچید نفسم بند اومد.
سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا صدام در نیاد.
اینجور که حس میکردم به دستام میخ زده بود تا تکون نخورم، لعنت!
ولی کی اینکارو کرده، چرا نمیتونم از جاذبه ـم استفاده کنم؟ نـ..نکنه.
یه دریچه توی هوا باز شد ـو یه نفر ازش بیرون اومد.
اون عوضی...!!
با عصبانیت به مانامی*هاچیرو'دشمنشون'*نگا کردم که با لبخند ـه چندش اوری سمتم اومد ـو گفت: انگار تو بد مخمصه ای افتادی!
نگران نباش، صداتو کسی نمیشنوه، جوری جو ـه اینجارو تغییر دادم که فقط منو تو بتونیم صدای همو بشنویم!
دستشو با حالت متفکرانه ای زیر ـه چونه ـش گذاشت ـو گفت: حالا باهات چیکار کنم؟
بخاطر ـه میخی که تو دستم فرو کرده بود بدجوری دستم میلرزید ـو درد میکرد جوری که احساس میکردم الانه که کنده شه!
دستشو از زیر ـه چونه ـش برداشت ـو گفت: بهتر ـه حرکت نکنی مگرنه دستت درد ـه وحشتناکی میگیره.
انگشتشو رو بازوم کشید که چشمام گرد شد.
سرمو پایین انداختم که گفت: نظرت چیه اول ببینیم زیر ـه این بانداژ چیه؟ اخه میدونی از موقعی که دیدمت این باند دور ـه بازوت بود ـو منم کنجکاو شدم ببینم چیه!
نه.. نه.. اون نه، باند نه!!
بدون ـه اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: نـ.. نه.. خواهش میکنم.. اون نه!!
لرز ـه دستم لحظه به لحظه بیشتر میشد ـو وقتیم که حرف زدم لرزم بیشتر شد.
انگشتشو از رو بازوم سر داد ـو رو سینه ـم نگه داشت ـو کمی فشار داد ـو گفت: چرا؟ چیزی اونجا مخفی کردی؟
انگشتشو بالا اورد ـو زیر ـه چونه ـم گذاشت ـو سرمو بالا اورد.
صورتشو به صورتم نزدیک کرد ـو گفت: نگو که هنوز منو یادت نمیاد.
روز ـه اول که همو دیدیم واکنشت دیدنی بود، جوری که انگار منو یادت میومد ولی...
«°از زبان دازای»
اصلا صدایی ازش نمیومد، نکنه بلایی سر ـه خودش اورده؟
برای لحظه ای اخم ـه غلیظی بین ـه ابروهام نشست.
°از زبان چویا•»
یه لحظه با شدت پرت شد ـو نتونست حرفشو بزنه.
_فک نکن میتونی با دستکاری کردن ـه جو ـه اتاق منو گول بزنی روانی!"
دا..
همونطور که داشت از جاش بلند میشد گفت: فک کردم دیگه از چویا خوشت نمیاد!
خیلی محکم ـو با عصبانیت گفت: شاید خیلی وقته که یه نفر دیگه بجای چویا هست ولی.. ولی هنوز کسی نتونسته جاشو برام پر کنه.
با حرفی که زد چشمام پر ـه اشک شد، سرمو اروم بلند کردم ـو نگاش کردم که بدون اینکه نگام کنه گفت: بلند شو.
با جاذبه ـم میخارو از دستم بیرون اوردم که درد ـه وحشتناکی توی کل ـه بدنم پیچید.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۷.۸k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.